برای نوشتن باید بهانه ای داشت
باید دلت پر باشد و بعضی وقتها لبریز باشی
یعنی همچین که شروع کردی به نوشتن ناخودآگاه اندیشه ها بیایند و حرف شوند وحرف ها کلمه شوند و کاغذ پر شود و بعد در وبلاگ بگذاری تا کسانی که آشنا هستند و بزودی غریبه خواهند شد و یا غریبه هایی که بزودی آشنا می شوند بخوانند و نظر بدهند و بروند .
اما امروز من همینطوری می نویسم
در این لحظه من یک حس معمولی و کاملا سطحی دارم.
نه از کسی بدم میاید .
نه تنها هستم.
و نه می خواهم شکایت کنم.
من همین هستم که می نویسم .حتی نمی دانم برای چه می نویسم
آیا خسته ام ؟ این را هم نمی دانم
خیلی بد است که آدم سیب زمینی باشد.
شاید دردی دارم ؟
نمیدانم !
بهتر است بروم گور خودم را گم کنم.
اما حتما یک چیزی سر جایش نیست که من اینطوری شده ام.
مثل بیماری در اتاق بیهوشی هستم.
فعلا بی حس و هوش هستم.
و
حتما منتظر یک عمل
اما چه عملی؟
آخرش که چه ؟
اصلا چه میخواهد بشود ؟
نمیدانم .
و همیشه درد من از ندانستن است.
وقتی احمق باشی نمیدانی چه چیزی درست است
و چه چیزی غلط
من وضعم از این هم خراب تر است .
حتی نمیدانم چه مرگم است.
باید کسی باشد که از بیرون نگاه کند
و بگوید من چه مرگم است......
فعلا دوست دارم راجع به همون ۵ خط اول حرف بزنم ...
برای نوشتن باید بهانهای داشت ...
برای نوشتن بهانهای داشت؟
آره .. شاید مثل زندگی کردن .. برای زندگی کردن هم باید بهانهای داشت ..
بهانهی بعضیها برای نوشتن «نوشتن» ِ و بهانهی بعضیها برای زندگی کردن «زندگی کردن» ...
چقدر این جمله فوق العادهست : بزودی غریبهها آشنا میشوند و آشناها غریبه
فقط زیبا نیست .. عین ِ عین ِ عین ِ زندگی ِ ...
خود زندگی ...
یاد « چرخهی حیاتی یک رابطه » که تئوری مارک نپ ِ افتادم...
بزودی غریبهها آشنا میشوند و آشناها غریبه .. اگر چه گاهی فقط حفظ ظاهر میکنیم اما در باطن ارتباطهامون همیشه این اتفاق میافته و گریزی از آن نیست ...