-
شما بگویید من چکار کنم
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 14:56
گاهی چقدر این دنیا با این بزرگیاش تنگ میشود اینقدر تنگ میشود که نفس کشیدن هم در آن سخت میشود حالم از التماس کردن به خدا بهم می خورد البته اگر خدایی باشد که اگر هم باشد فکر کنم یا کور است یا کر یا به احتمال زیاد مست است مگر میشود در بهشتش اینهمه شراب باشد و او مزه نکرده باشد اصلا شاید هم نشعه باشد بالاخره خدا هم...
-
من خودم را گم کردهام
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 11:58
آدمهای درون من چقدر سرکش شدهاند هر کس بدنبال خواسته خودش است و من تنها در بین این تنها گم شدهام لومباردو از من ایتالیا و نقاشی را میخواهد و او که نمیدانم کیست من را به الموت و اُوان میخواند من در این بین به دنبال خودم میگردم هر چه می خواهم و میکنم خواسته کسیاست که فکر می کنم خودم نیستم من در بین همه...
-
از من نوشتن و از تو نخواندن
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 09:28
نوشتن نوشتن نوشتن و باز هم نوشتن . نوشتن برای من چقدر آسان است درست به همان اندازه که برای تو نخواندن بیتفاوت بودن ، برای من نوشتن التیامی است وقتی مینویسم کم میشوم حتما وقتی تو می خوانی درد می کشی و زیاد میشوی من با نوشتن سبک میشوم تو با خواندن سنگین میشوی من با گفتم نرم میشوم تو با خواندن سخت می شوی من با...
-
رها شده در بین تنها
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 16:38
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 از 25 آذر 86 تا الان دوست نداشتم اینجا بنویسم اما امروز 4 شهریور 88 دوست دارم اینجا بنویسم 25 آذر 86 دلیل خاصی برای ننوشتن در اینجا نداشتم و امروز هم در 4 شهریور 88 دلیل خاصی برای نوشتن ندارم من همینطوری هستم این چند وقت ، اتفاقات زیادی دور و بر...
-
دیگر اینجا نمی نویسم
یکشنبه 25 آذرماه سال 1386 15:43
دیگر اینجا نمی نویسم حالا می توانید نوشته های من را اینجا بخوانید : www.mahdighaznavian.blogsky.com
-
دلم گرفته بود گفتم خودم را سبک کنم
سهشنبه 6 آذرماه سال 1386 14:15
چقدر خسته ام چقدر چیزهای خوبی هستند که دوست دارم داشته باشم چقدر مسافرت های خوب وجود دارد که من دوست دارم بروم چقدر خوابم می آید چقدر دوست دارم رمانتیک باشم و چقدر دوست دارم اسکی کنم چقدر دوست دارم در سرما پوستم در آفتاب بسوزد چقدر دوست دارم الان خانه بودم و دراز میشدم روی زمین و کتاب میخواندم دلم میخواهد به یک کنسرت...
-
همیشه خواسته ام من باشم
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 12:35
از دوستی پرسیدم: چرا نمی نویسی ؟و او گفت : حال وحوصله ندارم. ایشان از من پرسیدند: تو چرا نمی نویسی؟ و من گفتم : چون فعلا همه چیز مرتب است و من حوصله دارم. نمی دانم دیگران برای چه می نویسند. اما من هر وقت به گیر و گوری می رسم نوشتنم می آید. بعضی ها در یک حالت روحانی و با قداست خاصی می نویسند. و من خیلی معمولی وقتی پشت...
-
هنر معاصر
یکشنبه 13 آبانماه سال 1386 15:13
پنجشنبه به موزه هنر های معاصر رفتم و از چیزهایی دیدن کردم اولین چیز اینکه وقتی می روی و می بینی یک عده هنر را تا این حد ساده کرده اند خنده ات میگیرد بعضی از کارها خنده دار بود شاید هم خیلی خنده دار بعضی از کارها را که می دیدم هر دو بهم می خندیم من به تابلو و تابلو به من (دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید) تازه به عمق...
-
وقتی هیچ کس نیست که باشد
چهارشنبه 2 آبانماه سال 1386 09:38
وقتی هیچ کس نیست که باشد . وقتی هر کس که هست نیست . وقتی کسی میخواهد باشد و تو نمی خواهی . آنوقت چیزی را می خوانی . طلب می کنی از یک قدرت کامل که می تواند همه چیز را تغییر دهد . به اسامی مختلف میخوانی اش خدا – رب – مهربون – اوستا کریم و اسمهای ساختگی بسیار و می رسی به همین الهی و ربی من لی غیرک انتظار معجزه داری فکر...
-
وقتی که کره خر بودم (قسمت سوم)
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 12:47
توصیه میکنم اگر برای اولین باراست که به این وبلاگ سر می زنید ابتدا قسمت دوم مطلب رو در آدرس زیر بخوانید: http://danialbaran.blogsky.com/?PostID=48 ..... من علاف و بیکار داشتم برای خودم می چرخیدم . به بانک رفتم کارمند مهربان خندید و با انگشت یاد آوری کرد که دیگر نمی تواند بیاید . به چند نفر دیگر رو انداختم شاید مشکل حل...
-
من احمق هستم که نمی توانم لذت ببرم
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 09:20
من حالم از دنیای مسخره به هم می خورد من دلم گرفته است من احمق هستم که نمی توانم لذت ببرم چه مرگم شده است؟ دلیلی نمی بینم بغض دارم در شرکت نمی شود گریه کرد مخصوصا که من یک مرد خرس گنده 28 ساله هستم اصلا گور بابای همه دوست دارم همین الان برگه مرخصی را محکم بکوبم روی میز رئیس که دارد به خواهرش تلفنی زبان آموزش میدهد بعد...
-
نمیدانم چه مرگم است
دوشنبه 5 شهریورماه سال 1386 10:47
برای نوشتن باید بهانه ای داشت باید دلت پر باشد و بعضی وقتها لبریز باشی یعنی همچین که شروع کردی به نوشتن ناخودآگاه اندیشه ها بیایند و حرف شوند وحرف ها کلمه شوند و کاغذ پر شود و بعد در وبلاگ بگذاری تا کسانی که آشنا هستند و بزودی غریبه خواهند شد و یا غریبه هایی که بزودی آشنا می شوند بخوانند و نظر بدهند و بروند . اما...
-
قایق کاغذی
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 15:42
همه چیز می گذرد .اتفاق ها می افتند . حوادث رخ می دهند. و من نشسته ام در گوشه ای و فکر میکنم گاهی به حرکتی و گاهی به خروشی اما باز نشسته ام و نگاه می کنم گاهی درک می کنم اما بیشتر نمی فهمم که چرا این طور شد همیشه دوست داشتم بدانم چرا؟ اما حالا میدانم که اصلا مهم نیست تنهایی چیز خوبی است اگر فکر کنی نه فکری که مالیخولیا...
-
وقتی کره خر بودم (قسمت دوم)
دوشنبه 18 تیرماه سال 1386 13:29
اندر حکایت گوزمال شدن اندیشه روشنفکری ما موضوع بر میگردد به سالهایی که من تازه بلوغ شده بودم از بچگی من یک روشنفکر عقب افتاده بودم . یعنی در عین حال که مایه های روشنفکری و مدرن اندیشی داشتم اما همین روشنفکری و مدرنیته در حد همان شهرستان خودمان بود .یعنی چیزی بدتر وحشتناک تر از تفکر سنتی خانواده. خوب طبیعی هم بود تصور...
-
من و خدا
یکشنبه 10 تیرماه سال 1386 13:00
رابطه من و خدا یک رابطه جالبی است که شاید کمتر برای دیگران اتفاق بیفتد هر وقت مشکلی پیش می آید ، اول خدا را شکر میکنم و از او میخواهم تا به من صبر بدهد همبن که مشکلات بیشتر می شود، شروع می کنم به غرغر کردن مشکلات بیشتر می شوند ، در این حال من شروع می کنم به دشنام دادن و زیر و رو کردن خانواده محترم خداوند متعال اگر...
-
وقتی که کره خر بودم (قسمت اول)
پنجشنبه 31 خردادماه سال 1386 14:40
امروز دوست دارم یک خودگشدگی انجام بدهم . امیدوارم که جر نخورم و این گشودگی به پارگی و دوخت ودوز بعدی منجر نشود! قبل ها که بچه تر و نادان تر از الان بودیم با بچه ها انجمنی تاسیس کردیم در شهرستان (هنوز در تهران ساکن نبودم). خوب بچه ها اهل ذوق بودند و باید طوری تخلیه میشدیم . محسن نامی بود خط می نوشت به غایت زیبا .علی...
-
ستاره
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 14:34
شاید این سرنوشت من است که همیشه باید بنالم. حس خوبی ندارم این روزها یکی از دل خوشی من در این اواخر رفتن به باشگاه سوارکاری و دیدن اسبها بود. به نظر من اسبها خیلی مهربان تر از آدمها هستند. بعضی از آنها چشمهای خیسی دارند که خیلی قشنگ است با صورتهای کشیده و دندان های یک دست و ردیف شان خیلی با وقار و خوش تیپ هستند. وقتی...
-
به کجا میرود این قطار ابدی آفرینش؟
پنجشنبه 10 خردادماه سال 1386 10:43
آدمیان را چه میشود؟ به کجا میرود این قطار ابدی آفرینش؟ چرا بدی و پلیدی؟ چرا تنهایی؟ چرا غم؟ من میخواهم بدانم در کدامین غار می توانم با تو سخن بگویم؟ در کدامین دشت و در بالای کدامین درخت پنهان شده ای؟ تو کجا هستی؟ در کدامین رحم می دمی روحت را ؟ با که سخن میگویی؟ به کدامین بت حسادت میکنی تا برایت نابودش سازم؟ در کدامین...
-
کلنگ نابودی خودم را می زنم
شنبه 29 اردیبهشتماه سال 1386 11:11
چند وقتی است که ننوشته ام داشتم فکر میکردم . باخودم در کلنجار بودم. این شاید به نوعی یک اعتراف نامه باشد اما توبه نامه نخواهد بود . استادی که عزیز است و گرامی وبلاگ را خوانده بود و شاکی شده بودند از چیز هایی که می نویسم. استاد میگفتند : "خوشی زده است زیر دلم ، و این تنهایی که میگویم دروغ است" به نظر استاد این توهین به...
-
وقتی که سوسک سخن میگوید
پنجشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1386 14:46
پنجشنبه بعد الظهر ها برای من مانند روز حساب است. به هفته ای که گذشت نگاه میکنم و خودم به حساب خودم رسیدگی میکنم . تقریبا هر هفته از خودم بیشتر بدم میآید. یک سیکل متوالی ومتناوب با دوره تناوب ثابت .مانند نوار قلبی یک فرد سالم بدون هیچ گونه تغییر محسوس. اینگونه است که من از خودم هم بدم میآید. یعنی هیچ چیز متفاوتی نیست...
-
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
دوشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1386 16:53
این یک شکوائیه است برای کسی که نمی داند ، نمی تواند و یا نمی خواهد دلم برای نوشتن تنگ شده بود حرف زیادی برای نوشتن نیست دلم دوباره می گیرد کاش یک کلبه در جنگل داشتم دقیقا وسط جنگل آن وقت من بودم و کلبه و تنهایی روزها در مه بود کلبه هر وقت پنجره را باز میکردم از یک طرف مه بداخل می آمد واز طرف دیگر بیرون می رفت همه...
-
من به جهل خویش دچارم
یکشنبه 26 فروردینماه سال 1386 10:45
چنین می اندیشم که خودم احمقی بیش نیستم .می دانید حماقت نسبی است. من در مقابل خیلی افراد عاقلم و در مقابل خیلی دیگر احمق و تلاش کرده ام ، برای خودم تا پیدا کنم خودم را و نجات پیدا کنم از این حال که دارم من به جهل خویش دچارم فکر میکنم خدا دروغ است اگر می دید که درست می کرد اگر میفهمید که کاری می کرد پس این خدا خدا نیست...
-
بی تفاوت شده ام
پنجشنبه 23 فروردینماه سال 1386 10:02
ا ین روزها هوا بارنی است آخ که چقدر من از این آفتاب بدم میآید وقتی هوا بارانی میشود ، آدمها کمتر بیرون میآیند واین خیلی خوب است روزهای بارانی وقتی هوا ابری است زمان گم میشود . وقتی بعدالظهر از خواب بیدار می شوی حس میکنی که صبح است و باید بروی سر کار، بعد خواب آلود به ساعت نگاه میکنی و می بینی هنوز شب نشده است . نمی...
-
بیش تر از پیش تنها شده ام
سهشنبه 14 فروردینماه سال 1386 11:03
امروز سه شنبه 14 فرودین ماه سال یکهزارو سیصد و هشتاد و شش است و بعنوان اولین روز کاری ما محسوب میشود . امروز برای من با پنجشنبه 25 اسفند ماه یکهزارو سیصدو هشتاد و پنج که آخرین روز کاری ما محسوب میشد هیچ فرقی ندارد. اصلا احمقانه است که بعضی ها احساس می کنند روزهای جدیدی آغاز شده اند . این یک قرار داد است و قرار دادها...
-
هوای دلم بارانی است
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1385 13:34
هوای دلم بارانی است تازگیها چیزهای جدیدی شنیده ام باید به آنها فکر کنم هر روز که میگذرد بیشتر تلاش میکنم تا لااقل خودم را بشناسم هر روز بیشتر از خودم بدم میاید هوای دلم طوفانی است در سرم غوغاییست فکر هایی هست که میدانم دیگران با خنده ای از کنارشان میگذرند نمیدانم شاید هم من ماهی تنگ بلورم و دریا فقط یک رویاست از هر...
-
با تو هستم که در آن بالایی ! خوب گوش کن!
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1385 09:44
میگویند همیشه راهی برای نجات هست ؟عزیز جان که مهربان بود و خداشناس همیشه میگفت روزی او خواهد آمد و همه جهان را پر از صلح وصفا خواهد کرد؟ اما تازگیها به این نتیجه رسیده ام که آن نیز یک قصه بود مثل قصه حسین کرد شبستری که برایمان تعریف میکرد شبهای زمستان ، که هوا سرد بود وکرسی پاهایمان را گرم میکرد در حالیکه سرمان از...
-
من از عاقبت بیهودگی می آیم
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 09:38
مثل آسمان و زمین ایستاده ام با روحی سرگردان در فاصله آفتاب و لجن. آه ای دل من ، ای آب ته نشین شده در من من از سکوت می آیم از تاریک از خالی از خشکسالی من از عاقبت بیهودگی می آیم من مثل عصر روزهای دبستان پر از کسالت و تردیدم ای عشق من! مرا به تماشای طوفان مشتاق کن من تنهایم تنهایم می آیم و باقیمانده خویش را با تو تقسیم...
-
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 15:20
تنهایی بیشترین سهم من از زندگی ست او تنها کسی است که هرگز مرا تنها نگذاشته است حتی برای یک لحظه خیلی به من وفادار است همه جا ، همه وقت حضور دارد وحضورش مرا فرا میگیرد سکوتی حکم فرما میشود هر کجا باشم و در هر شرایطی در مهمانی ها و عروسی ها و همینطور مراسم سوگواری و فقط همان صدا میآید صدای جریان سیال فضا مانند همان...
-
بی خود زندگی می کنم
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1385 16:26
تو نیستی تو اینجا کنار من نیستی ... و باران بی خود و بی جا می بارد ... آخر زیر این باران من و تو در کنار هم که خیس نخواهیم شد... این چشمه بی خود می جوشد شفاف.. آخر کنارش من و تو که برای تماشای زرد آلوها نخواهیم نشست.. بی خود و بی جهت دراز می شوند این راه ها .. آخر من و تو که دست در دست هم در این راه ها قدم نخواهیم زد...
-
به مرگ میاندیشم
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 17:13
به ساعت نگاه میکنم حدود 3 صبح است از سردرد بیدار شدم. تقریبا سکوت است از بیرون صدای پارس سگی میاید و زوزه ماده سگی دیگر که به نزدیکی تن داده است در این سوز سرما. صدای باد هم کمی هست از درز پنجره میاید و چقدر شلاق میزند پاهایم را که از پتو بیرون زده اند . کمی آب میخورم ، درد دارم انگار از خوابی صد ساله بیرون آمده ام ....