امروز از او روزهای سگیه که اصلا حوصله کسی ر و ندارم. از صبح که بلند شدم یک بوی گندی دماغم رو پر کرده ، احساس میکنم بدبوترین جورابها و فاضلابهای دنیا دارند این بو رو تولید میکنند و من به ناچار در حال استنشاق اون هستم ، حالت تهوع دارم و چنان سردردی دارم که با پلک زدن هم سرم درد میگیره(8 صبح)
سرم شلوغه و کلافه شدم باید گزارش آماده بشه ،پیمانکار تماس میگیره و اطلاعات و شناسنامه قطعات رو میخواد، کارهای مربوط به ایزو، کارهای مربوط به خرید ربات تست و....یاد بابا میفتم زنگ میزنم خونه مامان جواب میده، بابا بهتره ، باید فردا بره آنژیو برای قلبش ، یاد هفته پیش میفتم و روزهای بدی که سپری شدند ، فکر تکرار اون روزها دیوونم میکنه ، بابا با رنگ پریده روی تخت بیمارستان ،لبخند سرد بابا وقتی منو دید، لباس سبزهایی که دور بابا رو گرفته بودند، صدای نگهبان که به زور داشت منو بیرون میکرد ، سستی پاهام ، داغی صورتم ، پرخاش به خدا که اگه بلایی سر بابا بیاد من میدونم و اون، تصمیم گرفته بودم با خدا تلافی کنم ، فکر یک چیزی یا حرفی بودم که خدا رو سر غیرت بیارم ، اشک مامان ، دلداری فامیل ، مردی که روی تخت کناری بابا مرد.! به همین راحتی، ومن که خسته تر از همیشه بودم(11 صبح)
سر ناهار تهوع داشتم عین زنهای باردار که از بو بدشون میاد ، احساس خفگی ، کاش کسی اون دور وبر نبود ، سریع اومدم بالا و رفتم دستشویی آب زرد بالا آوردم رودهام پیچ خوردند درد بدی داشتم ، سرم داره میسوزه و این از همه بدتره ، آب زدم به صورتم نشستم پشت میز هنوز بچه ها از ناها ر نیومدند دوباره زنگ زدم خونه بابا خوابیده بود و مامان تازه نمازش رو خونده بود دلم براشون میسوزه ! (14 بعدالظهر)
تقریبا از صبح همه رو پیچوندم از رئیس وپیمانکار گرفته تا همکارها ونزدیک ترین دوستها .
ایکاش میشد یک دوش آب سرد بگیرم و زیر دوش درازبکشم تا قطرات آب با فشار و از فاصله دور به صورتم بخوره بعد توی همون حالت تنم رعشه بگیره و دندونهام به شدت بهم بخوره حالت خوبیه یه جور مراقبست آدم هم دوست داره در اون حالت بمونه و هم دوست داره از این حالت خارج بشه .
مادرم همیشه وقتی که به غرغرهای من گوش میده میگه خیلی ها هستند که آرزوشونه جای تو باشند واقعا اونها چقدر بدبختند . دلم میخواد پرواز کنم از این زمین بکنم برم بالا اینقدر بالا که دیگه بترسم بعد از اون بالا بپرم پایین و خودم رو بسپرم به هوا ، سبک ، آرام ، خلاء ، پرنده ها که زیر من هستند و نه بالای سرم ، صدای باد توی گوشم و زمین که هی بزرگ و بزرگ تر میشه .(17بعد الظهر )
هوا تاریک شده ،چشمام خون افتاده ، پاهام درد میکنه ، سرم میسوزه ، بدنم رو به زور اینطرف واونطرف میکشم ، امروز هم داره تموم میشه ، بدون لذت و تنوع ، یکنواخت ، سرد ، بیروح، خسته کننده ، کسالت بار ، همراه با کوله باری از فکر و خیال ،
چرا من رو آفریدی ! ؟
به کدامین گناه نکرده مرا به زندگی دچار کردی؟
با چندمین تقویم زندگی من نو خواهد شد؟
چرا عدالت سخت کور وبیمار است ؟
چرا برای یکی شدن زمان نمی ایستد؟
پس کجاست منجی وعده داده شده ؟
تا به کی باید پیر ما بدنبال جایی برای قبایش باشد؟ ((به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را ))
هوا چرا باید بس ناجوانمردانه سرد باشد ؟
چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟
چرا از شمع میگویند وقتی پر پرواز پروانه بسوخت؟
و چرا خانه ما سیب نداشت ؟
چرا می گویند یک با یک برابر نیست ؟
و چرا میگویند جهان پیر است وبی بنیاد از این فرهاد کش فریاد ؟
و کیست که میخواند مرا؟ و به من میگوید که باید دوباره عاشق بود .
عاشق که ؟
و به کدامین امید باید شبها چشمها را بست ؟
فردایی که از آن بیزارم چرا باید بیاید ؟
چرا شب من بی پایان است ؟
چرا ؟
چرا ؟
چرا ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
سلام دانیال
من یه سوال دارم : به نظرت آفرینش چی جوری باید می بود ؟ تو همون قسمت هایی که برات سوال داشته .
ایده های خوبی داری حتما .
ما یه ضرب المثلی بین خودمون داریم : وقتی یه چیز رو می ذاری کنار یه چیز جدید به جاش ارائه بده .
از وب لاگ نوشتنت بوی کم اینجا اومدن میاد . یه بار هم نظر من رو حذف کردی . این بار هم می تونه میلیونها اتفاق بیفته . منتظرم ببینم .
در جواب لیلا باید بگم
همه ما جایگزینی برای زندگی حال مون داریم منتها نمیتونیم به اون برسیم وگرنه سئوال شماخیلی مسخرست