چند وقتی است که ننوشته ام
داشتم فکر میکردم . باخودم در کلنجار بودم.
این شاید به نوعی یک اعتراف نامه باشد اما توبه نامه نخواهد بود .
استادی که عزیز است و گرامی وبلاگ را خوانده بود و شاکی شده بودند از چیز هایی که
می نویسم.
استاد میگفتند : "خوشی زده است زیر دلم ، و این تنهایی که میگویم دروغ است"
به نظر استاد این توهین به دوستان است که بگویم تنهایم، چرا که دیگران میپندارند برای من
بی اهمیت هستند.
استاد درست میگویند این خیلی بد است که من بخاطر خودخواهی خودم چشمانم را بسته ام و فقط خودم را می بینم.
من به حرف های استاد فکر کردم. همه حرفهای ایشان درست هستند .
این روزها ورزش میکنم مرتب و با برنامه.
گاهی هم ورزشها و تفریحات جانبی میکنم دوچرخه سواری در چیتگر و یکی دوبار سوارکاری –گاهی شنا و گاهی هم کوه نوردی که این آخری تقریبا هر هفته تکرار میشود و فقط کوه ها هستند که عوض می شوند .
کتاب هم میخوانم با سرعت بیشتری از قبل.
در این چند وقت فیلم های خوبی هم دیده ام .
تقریبا متعادل تر شده ام روح و جسمم با هم درگیری ندارند ، سر دردهایم کمتر شده است.
خستگی ، سوزش چشم ، ورم پاها ، و حواس پرتی هایم هم کمتر شده است.
اما باز هم چیزی هست درونم که نمیگذارد راضی باشم.
یک حسی که میگوید تو تنهایی و حقت بیشتر از این هاست .
اوهام و تلقین نیست این یک وجود ماورایی است که با من زندگی میکند .
و من در سایه او بودم و حالا که میخواهم خارج شوم او در سایه من خواهد بود. چه من غالب باشم و چه او بالاخره هر دو هستیم.
و این توهین به دیگران نیست ، این یک چیزی است که من در درونم درکش میکنم.
اما باید این را با تمام وجود اعتراف کنم که:
من خودخواه و زیاده طلب شده ام.
مگر من چه چیزی بر این دنیا افزوده ام که حالا از آن طلبکارم ؟
حرف من فقط همین است : " به من بدهید" فقط میخواهم از دنیا بگیرم ، خوب یک آدم درست وحسابی پیدا شود و به من بگوید: " مثلا خودت چه گلی به سر دنیا زده ای که حالا ادعایت میشود
اول باید برادری ات را ثابت کنی وبعد طلب ارث"
شاید همه این ها بخاطر این است که من لوس و بچه ننه هستم.
و یا شاید هم بخاطر این است که هنوز بچه ام و با واقعیت های زندگی روبرو نشده ام.
دلایل دیگری هم میتواند داشته باشد و آن جهل من نسبت به پیرامون است.
وقتی بسته باشی و تا جلوی دماغت را بیشتر نبینی همین می شود .
باید خودم را قانع کنم و از این جهل خارج شوم .
این خیلی بد است که من مرتب از دلتنگی هایم بگویم .
اصلا به دیگران چه مربوط است که من فلان احساس را دارم . همه به اندازه خودشان گرفتاری دارند و من مرتبا انرژی منفی همراه با یأس برایشان میفرستم.
باید بیشتر فکر کنم .
باید خودم را بهتر بشناسم .
باید دست از این زیاده طلبی بر دارم .
من خیلی خودخواه شده ام و با این طرز تفکری که دارم، در واقع کلنگ نابودی خودم را میزنم و اگر همین طور پیش بروم بزودی فرو خواهم ریخت .
پنجشنبه بعد الظهر ها برای من مانند روز حساب است. به هفته ای که گذشت نگاه میکنم و خودم به حساب خودم رسیدگی میکنم . تقریبا هر هفته از خودم بیشتر بدم میآید. یک سیکل متوالی ومتناوب با دوره تناوب ثابت .مانند نوار قلبی یک فرد سالم بدون هیچ گونه تغییر محسوس.
اینگونه است که من از خودم هم بدم میآید. یعنی هیچ چیز متفاوتی نیست انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد.
این هفته خیلی زور زدم انواع واقسام راه های رسیدن به آرامش را امتحان کردم
کتاب خواندن ،دوش آب سرد ، مراقبه ،خود گول زنی ، توجیه ، خر کردن خودم ،معاشرت با دوستان، ورزش ، نوشتن، مسافرت و خیلی چیزهای دیگر
اما وقتی چیزی نمیخواهد بشود ،نمی شود واین در مورد من دوصد چندان است .
از نقشه هایی که برای خودم می کشیدم خبری نیست ،فقط در حد طرح باقی مانده اند و هرگز کسی در من پیدا نمیشود تا به آنها جامه عمل بپوشاند.
برای مردمان تنهایی بهانه است و برای من چیزی بیشتر از این ها ، یک هارمونی خاصی بین ما وجود دارد .مانند نت های یک اپرا در کنار هم نشسته ایم ،هر دو کوکیم ، هر دو در یک دستگاه می زنیم ، هیچ گاه با کسی اینقدر چفت نبوده ام ،لیلی و مجنونی هستیم برای خودمان ، ما با هم و برای هم زندگی میکنیم.
و من تنهایی را خودم برگزیدم که بهتر است از زندگی با دیوان
خواسته من رفتن است اما پاهایم بسته است و این بسته شدن هم تقصیر خودم است که آنها را بادست خود بسته ام
دوست دارم جاری باشم اما جاری ترین همیشگی فاضلاب است که چه باران ببارد و یا نبارد فاضلاب جاریست
گاهی می اندیشم باران بودن بهتر است اما باران هم مصیبت است به هنگام سیل
من کیستم ؟
هدفم چیست؟
چه کار باید بکنم ؟
شاید به زور بتوانم جواب سئوال اول و دوم را بدهم اما شما بگویید جواب سئوال سوم من چیست؟
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیرپستان میگیرم
و شیر میدهم
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش شفاب آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟
این یک شکوائیه است
برای کسی که نمی داند ، نمی تواند و یا نمی خواهد
دلم برای نوشتن تنگ شده بود
حرف زیادی برای نوشتن نیست
دلم دوباره می گیرد
کاش یک کلبه در جنگل داشتم
دقیقا وسط جنگل
آن وقت من بودم و کلبه و تنهایی
روزها در مه بود کلبه
هر وقت پنجره را باز میکردم
از یک طرف مه بداخل می آمد واز طرف دیگر بیرون می رفت
همه وسایل داخل کلبه چوبی بود
خورشید نبود و گرمایش از پشت ابرها می آمد
از کلبه های شکار بدم می آید از این ها که کله بز و گوزن و خرس به دیوار شان می کوبند
کلبه من در پیچکی نهان بود
که همه خانه را از بیرون و داخل دیوار به دیوار فرش کرده بود
شاید یک شومینه هم داشته باشد
اما نه مثل این شومینه هایی که اشراف دارند و از سنگ های گرانقیمت است
یک شومینه که ساده باشد
و چوبهای نیمه خیس را که کاملا خشک نشده اند بخاطر خیسی و مه فراوان ، در آتش می سوزاندم
کنار شومینه روی کف کلبه دراز می کشیدم
و دستهایم را زیر چانه ام می زدم و به آتش نگاه می کردم
گه گاهی چوبها در آتش می تر کیدند و ترکه هایشان به روی زمین می افتاد
و صدا هم بود که از بیرون می آمد
صدای پرندگان و حیوانات وحشی
گاهی زوزه گرگی
و گاهی صدای پرنده ای که از ترس داشت می مرد از خالی دیدن لانه و نبودن بچه ها
نمی دانم جنگل های شمال جغد دارد یا نه
اما اگر داشته باشد از صدایش خوشم می آید
فقط در فیلم ها صدایش را شنیده ام
حیوان باکلاسی است
یک جورهایی روشنفکر است نمیدانم چرا یاد صادق هدایت میاندازد مرا این جغد
جنگل باید در کوه باشد یا شاید هم روی کوه جنگل سبز شده باشد
کاش در جنگل یک کلبه داشتم
صدای شب آن هم در جنگل
صدای وهم
و صدای همه اسیران جنگل
کاش در آرامش بودم
چرا نمی توانم
من خودم نمی خواهم و این را می دانم
من به این نکبتی که هستم تن داده ام
مگر کسی جلوی من را گرفته
می توانم همین الان بروم در پارکینگ و سوار ماشین شوم
با تلفن خبربدهم که شب خانه نمی روم
یکراست جاده شمال و رسیدن به جنگل و همه این حسرت ها بر طرف می شود
اما این رویا ها فقط روی کاغذ قشنگ است
فقط در خیال
همین که به جنگل برسم
اولین سئوال این است
خوب این هم جنگل حالا چی ؟
من باز هم راضی نخواهم بود و این مشکل بزرگی است برای کسی که خودش هم نمیداند چه
می خواهد
برای یکبار هم که شده باید پاسخ خودم را بدهم
من چه چیزی از این دنیا می خواهم
درد من این است که خودم هم نمی دانم
و وقتی پاسخش را بدانم راحت میشوم
یعنی تکلیفم با خودم معلوم می شود
وقتی بدانم چه می خواهم می نشینم و با خودم سنگها را وا می کنم
یا می توانم و یا اینکه نمی توانم
به هر حال از این وضع که دارم بهتر است .
البته این را هم روی کاغذ فکر می کنم
شاید وقتی دانستم باز هم هیچ اتفاقی نیفتد
وباز هم بگوبم
حالا چی؟
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد
بهانه ها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان ،بهنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ ، مرگ ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه ،دیگر بس است گریه و زاری
ما خسته ایم ، آخر
ما خوابمان می اید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موجهای خاموش آرامشیم
با صخره های تیره ترین کوری و کری
پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
بسته است راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
کاین جا نه میوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و می توان
زنبیلهای نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید