گاهی چقدر این دنیا با این بزرگیاش تنگ میشود
اینقدر تنگ میشود که نفس کشیدن هم در آن سخت میشود
حالم از التماس کردن به خدا بهم می خورد
البته اگر خدایی باشد
که اگر هم باشد فکر کنم یا کور است یا کر
یا به احتمال زیاد مست است
مگر میشود در بهشتش اینهمه شراب باشد و او مزه نکرده باشد
اصلا شاید هم نشعه باشد
بالاخره خدا هم دلخوشیمیخواهد
اصلا چه هست و چه نیست
گور بابای همه را کرده
فعلا که من خرابم
هر چقدر هم که ضرضر کنم او نمیشنود
بهتر است خودم را سبک نکنم
گاهی اوقات خندهام می گیرد به احوال خودم
یک روز با داشتن یک چیز ساده میمیرم از خوشی
و فردایش با نداشتنش میمیرم از ناخوشی
اصلا من تجربه کردهام نود درصد مشکلات من مربوط به دیگران است
که البته این دیگران را خودم انتخاب کردم یا خودم اجازه دادم که دهنم را سرویس کنند
مسخرهتر این است که بدانی همه اینها یک بازی مسخره است
و من گوساله در این بازی هر روز بدنبال برنده شدن هستم
برنده شدن چیزی که وجود ندارد
چون این بازی شرطی نیست و برنده چیزی نمیبرد
این بازی سر سلامتی است
دیگر نمیدانم اصلا شکایت بکنم ، شک بکنم ، نکنم
چهکار کنم
اصلا کاری بکنم یا نکم
اگر بکنم که فایدهای ندارد
اگر نکنم که که دق میکنم
خلاصه شما بگویید من چکار کنم.
آدمهای درون من چقدر سرکش شدهاند
هر کس بدنبال خواسته خودش است و من تنها در بین این تنها گم شدهام
لومباردو از من ایتالیا و نقاشی را میخواهد
و او که نمیدانم کیست من را به الموت و اُوان میخواند
من در این بین به دنبال خودم میگردم
هر چه می خواهم و میکنم خواسته کسیاست که فکر می کنم خودم نیستم
من در بین همه شلوغیهای درونم گم شدهام
من در ترافیک درونم گیر کردهام و به همه چراغهای قرمز فحش می دهم
من خستهام
واقعا خستهام
هیچ کاری هم نمی توانم بکنم
من دوست ندارم خودم را بکشم
من خودم را خیلی دوست دارم ،دوست دارم خودم را داشته باشم
من خودم را گم کردهام
یادم رفته که کی بودم
یادم رفته که کجا میخواستم بروم
راستش را بخواهید اصلا الان هم نمی دانم در کجایم
من خودم را گم کردهام
نوشتن
نوشتن
نوشتن و
باز هم نوشتن .
نوشتن برای من چقدر آسان است
درست به همان اندازه که برای تو نخواندن
بیتفاوت بودن ،
برای من نوشتن التیامی است
وقتی مینویسم کم میشوم
حتما وقتی تو می خوانی درد می کشی و زیاد میشوی
من با نوشتن سبک میشوم
تو با خواندن سنگین میشوی
من با گفتم نرم میشوم
تو با خواندن سخت می شوی
من با نوشتن آب میشوم
تو با خواندن سنگ میشوی
باور کن اما تقصیر من نیست
راستش خودم هم از سرایت میترسم
از سرایت این چرک متعفن درونم
از این دردهای انباشته شده و گندیده درونم
پس از من نخواه که دیگر بنویسم
و من از تو نخواهم خواست که دیگر بخوانی
فقط این را بدان که آرزوی من این بود
که روزی من را در آغوش گرمت جا کنی
و من منقبض شوم و
کوچک شوم و
میانه سینه گرمت در خوابی ابدی فرو روم
برای همیشه