رابطه من و خدا یک رابطه جالبی است که شاید کمتر برای دیگران اتفاق بیفتد
هر وقت مشکلی پیش می آید ، اول خدا را شکر میکنم و از او میخواهم تا به من صبر بدهد
همبن که مشکلات بیشتر می شود، شروع می کنم به غرغر کردن
مشکلات بیشتر می شوند ، در این حال من شروع می کنم به دشنام دادن و زیر و رو کردن خانواده محترم خداوند متعال
اگر مشکلات باز هم بیشتر شوند ، آنگاه شروع میکنم به التماس
تقریبا تمام مشکلات به این بند التماس ختم می شوند
اما در مواقع شادی کمتر می شود که یادش باشم
البته من ذاتا آدم ترسو و محتا طی هستم و در خوشی ها هم از روی ترس وآینده نگری یک تشکر خشک و خالی می کنم گاهی
بعضی وقتها برای هر چه زودتر تمام شدن مشکلات ، سیکل را جابجا می کنم یعنی از اول التماس می کنم . اما این روش جواب نمی دهد
اصلا خدا خودش هم همین سیکل را دوست دارد
اما چیزی که تازگیها یاد گرفته ام این است :
وقتی مشکلی می رسد فقط باید صبر کرد و گوشه ای از آتش مشکلات نشست و نظاره کرد
چون به هر حال تو داری میسوزی و فرقی نمی کند در چه وضعیتی قرار بگیری
هر چقدر بیشتر تکاپو کنی بدتر میسوزی
فقط باید یک گوشه نشست و صبر کرد تا تمام شود
آخر سر هم که مشکلات تمام شود
شعف خاصی برایت می ماند
در سیکل بالا وقتی مشکل تمام می شد
از خودم بدم می آمد ، اولا اینکه خودم را مدیون خدا می دانستم و از رویش خجالت زده بودم
دوم اینکه باز هم از خودم می آمد چون به تنهایی نتوانسته بودم از این مشکل سر بلند بیرون بیایم
اما حال فقط می نشینم تا تمام شود
و اخرش هم نه مدیون کسی هستم و نه از خودم بدم می آید
عادتمون دادین به پستهای طولانی ... این خیلی زود تموم شد!!
.)
تغییر شکل این رابطه جالب است. از رابطه پدر و پسر و یا ارباب و رعیت به رابطه برابر رسیده اید. به زودی این رابطه فعلی هم بهتر خواهد شد. یک روز باید آن را هم بنویسید.
شکل رابطه ای که هر فرد با خدای خودش دارد بخش مهمی از ذهنیات او را نشان می دهد. وشکافتن این رابطه گاه هولناک می شود ولی ارزشش را دارد.
عجب صبری خدا دارد.
من هنوز نمیتونم خوب این رابطه رو تشریح کنم ...
اعتقادم به اون توی این چند سال دچار تغییر شده ...
اگه ۵ سال پیش ازم میپرسیدن "خدا هست؟ " میگفتم " نمیدونم".
اگه میپرسیدن" تو به خدا اعتقاد داری؟ " میگفتم" نه".
اگه ۳ سال پیش ازم میپرسیدن "خدا هست؟ " میگفتم " نمیدونم".
اگه میپرسیدن" تو به خدا اعتقاد داری؟ " میگفتم " نمیدونم"!
اگه حالا ازم بپرسن "خدا هست؟ " بازم میگم " نمیدونم".
و اگه بپرسن " تو به خدا اعتقاد داری؟ " میگم " آره ..."
آره .. دوست دارم که داشته باشم ... نیازی که بهش دارم از یه جنس دیگهست .. یه نیازی که توی زندگیم نتونستم جوابی بهش بدم ... شاید جواب این نیازم اون باشه ...
یه تشنگی عجیب ِ .. یه عطش که هنوز چیزی رو توی این دنیا پیدا نکردم که بتونه این عطش رو فرو بنشونه ...
شاید اون ...
. . .
به آدمهای دور و برم که نگاه میکنم میبینم یه تفاوت عمده بین کسایی که به خدا اعتقاد دارن وجود داره .. بعضیها خدا رو میخوان و باهاش حرف میزنن٬ راز و نیاز میکنن٬ به خاطر اینکه به اون چیزهایی که تو این دنیا میخوان برسن .. خدا رو میخوان به خاطر اینکه برای چیزهایی که تو این دنیا میخوان بهش نیاز دارن ... بعضیها یه جور دیگهان .. بر عکس این دسته .. یه چیزهای دیگه رو میخوان که به خاطرش باید این زندگی رو تحمل کنن .. به خاطرش باید این مرحله رو بگذرونن ...
میدونم .. نتونستم منظورم رو برسونم .. سختِ گفتنش ...
انقدر این حرفها رو دم دستی و ... کردن که نمیشه دربارهاش حرف زد ... تا میخوام یه چیزی بگم میبینم داره ظاهرش شبیه اون حرفهای دم دستی میشه و دیگه نمیتونم ادامه بدم ...
ببخشید .. کامنتم خیلی طولانی شد ... اما باید میگفتم .. جواب خودگشودگی٬ خودگشودگی ِ ...
حتی پست کوتاه هم که میذارین من آدم نمیشم کم حرف بزنم!!
فکر کنم باید به زور متوسل بشین!!
.)
من که تو وبلاگ شما زیاد از خودم حرف میزنم ...
:)
بیشترین وجه اشتراک من با شما همین نحوه ارتباط شما با خدا است.