هوای دلم بارانی است
تازگیها چیزهای جدیدی شنیده ام باید به آنها فکر کنم
هر روز که میگذرد بیشتر تلاش میکنم تا لااقل خودم را بشناسم
هر روز بیشتر از خودم بدم میاید
هوای دلم طوفانی است
در سرم غوغاییست
فکر هایی هست که میدانم دیگران با خنده ای از کنارشان میگذرند
نمیدانم شاید هم من ماهی تنگ بلورم و دریا فقط یک رویاست
از هر طرف نرفته به بن بست میرسم
بر میگردم و دوباره بن بست
هم شکل هم هستند با دیوارهایی بلند
وسردی بادی تند که در ته کوچه به دیوار میخورد و بر میگردد
به صورتم سیلی میزند
سرم را بالا میگیرم
سرم سوت میکشد
دوباره برمیگردم
راه هموار نیست
دست به دیوارها میکشم
خط های روی دیوار را دنبال میکنم
به تقاطع میرسم همه خطها به هم میخورند
خطم را گم میکنم
شانسی یکی دیگر را میگیرم و دوباره میروم باز هم بن بست است
این یک لابیرنت است
بازی که باید موش را به پنیر برساند
کاش میتوانسم پرواز کنم بالا بروم و از TOP View نگاه کنم
آنوقت میتوانستم از این هزار توی لامصب رها شوم
همیشه با نوشتن آرام میشدم
اما حالا وحشی تر میشوم گستاخ تر
بعد از نوشتن خالی نمیشوم دیگر
فکر میکنم باز هم میتوانستم بنویسم
فکر میکنم حق مطلب را ادا نکرده ام
هوای دلم آسمانیست
چیزی میخواهم
تازه کند روح مرا
خسته ام از این تار تنیده به دست خویش
و اسبی راهوار میخواهم که بتازم بر همه دشتهای تنهایی
و در نوردم تمامی شبهای ظلمانی را
من به جهل خویش گرفتار شده ام
و راه فراری نیست
مگر اینکه دوباره خودم را پیدا کنم
میوه نمیدهد به کس باغ تفرج است و بس
جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش