غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

به مرگ میاندیشم

به ساعت نگاه میکنم  حدود 3 صبح است از سردرد بیدار شدم.

 تقریبا سکوت است از بیرون صدای پارس سگی میاید و زوزه ماده سگی دیگر که به نزدیکی تن داده است در این سوز سرما.

صدای باد هم کمی هست از درز پنجره میاید و چقدر شلاق میزند پاهایم را که از پتو بیرون زده اند .

کمی آب میخورم ،

 درد دارم انگار از خوابی صد ساله بیرون آمده ام .

دراز میکشم از پایین پایم به بیرون پنجره مینگرم .

سردی هوا ماه را سفید تر کرده ،‌

ناراحت به نظر میرسد

 انگار اوهم حرفی دارد

 نگران است

شاید هم خشمگین

اما مهربان است

هر چه هست قشنگ است

اما با این نگاه اخر مطمئن میشوم که نگران است و دلشکسته

دلشکسته از نامردی مردم و از خاموشی چراغهایی که تفکر نمیکنند در شب ،

 به گمانم چیزها دیده است از جفای انسان ها ،

سرگشتگانی که در تاریکی شب عرفان دود میکنند ونمیدانند همسایه ای از گرسنگی در حال مرگ است ،

توبه کنندگانی که به روشنایی آفتاب خونها در شیشه خواهند کرد ،

 خیانتهایی که دربسترهای شوم اتفاق میافتد ،

سینه های خشک مادران رنجور ،

 بچه های گرسنه و بیمار که با وعده آماده شدن غذا به خواب رفته اند  ، 

خانه های سرد بی چراغ ،

ونگاه معصومانه زنی تنها که خیره بر در مینگرد تا فرزندش از راه برسد،

وپاسبانهایی که اموال دزدی را تقسیم میکنند به مساوات

و دخترانی را که شب اول زندگی را در بستر مردانی مسن تر از پدر به صبح خواهند رساند

و میبیند مردانی را که از شرم نداری به خانه نمیتوانند رفت

و دخترک گل فروشی را میبیند که تمام داراییش را مردی معتاد از او ستانده به زور

وسرخی سیلی را میبیند به گوش پسری که ناپدری اش نواخته در ازای محبت

و تلاش یک جوان شهرستانی که میخواهد دانشگاه قبول شود و پولدار شود وقلب پدرش  را عمل کند

ومیبیند التماسهای بی بی را که میخواهد از خدا نصیبش کند بوسیدن سنگ حجر الاسود را

وچوپانی را میبیند که از ترس گرگ خود را دلداری میدهد ومتنفر است از فرارسیدن شب

ماه همه چیز را میبیند

رفتگری را میبیند که در عوض جارو کردن به دنبال چیزی میگردد در زباله ها

و گدایان شهر را میبیند که معامله میکنند شبانه محل کسبشان را

شادی مردی را که فتح کرده است قله های شرافت را و پرچمی ساخته است از تکه پارچه ای خونین

ودخترک که میگرید که فکر میکند گناه کرده است با شوهر خویش

و ماه دیده است جنازه های بی کفن را که کسی حاضر نیست دفنشان کند

و او دیده است ناراحتی پیره مردی را در گوشه خانه سالمندان

و زنی که دعا میکند برای بچه اش در ینگه دنیا

و ماه میبیند مردمانی را که قمار بر زندگی میکنند در تاریکی شب

و دیده است چه بیرحمانه پسر جوان پدرش را کتک میزند تا پول موادش را بدهد

و ماه میبیند کودکی را که در آرزوی رویت صورت بابا به او مینگرد

و نورادی را میبیند که قلب کوچکش توانایی تپدن را ندارد در دستگاه های بیمارستان

و میبیند قبرهایی را که اماده میشوند برای مرده های فردا

و میبیند ماشینهاییی را که بر میگردند از خوشگذرانیها

وپس مانده مهمانی ها، زنانی که به همه گفته اند در شرکت کار میکند در شیفت شبانه

و چه ذلت بار تنهای خسته از هم آغوشی های نکبت بار را به خانه میبرند

او من را نیز میبیند

با همه حقارتم

با همه ارزوهای مدفونم

با تن مچاله شده ام در زیر پتو

واشکهایم که میریزند در ازای دردهای بسیارم

او درد مرا نیز فهمیده است

و شاید در مقایسه با دیگران خندیده است

او مرا در کلنجار با خودم دیده است

او تنها کسیست که میداند در شبها چقدر تو خالیم

او مرا بدون رنگ ولعاب دنیا دیده است

او تنهایی همه ما را دیده است

همانی که هستیم

بدون نقاب

هنگام خواب

در لحظاتی که به خدا نزدیک تریم

و به مرگ نیز همچنین

آه خدایا چه میکشد این ماه رویایی

چه چیزها که نمیبیند ،

 وچقدر رنگ پریده است صبحها بعد از دیدن این همه مصیبت ،

 ای ماه ای هلال و قرصت هر دو مهجور ،

 کاش برایم میسرودی دردت را ،

در این لحظه که من در بستر افتاده ام بر چه جاهایی که نمیتابی ،

بر دماوند استوار ،

 بر خزر سر سبز ،

 بر کویر تنهایی ها ،

 بر تیسفون جاودان ،

 بر مزار مردان مرد که خفته اند بعد سالها جنگیدن

آه ای ماه دوستت دارم

کاش با من توانایی سخن گفتنت بود

دوست داشتم تو محرم اسرارم باشی

و تو بدانی

همه آن چیزهایی را که میخواهم

به مرگ میاندیشم

زندگی را که دوست ندارم

درانتخابش نقش نداشتم

ایکاش مرگ اختیاری بود و میتوانستم در آغوشش بکشم به حلاوت یک تولد

دوست دارم مردانه بمیرم

 که مردانه زیستن را سخت دشوار یافتم

کجایید ای مردان مرد

کجایید ای مردان تاریخ سرزمین پارس

ای آزاد مردان کجایید

صدای چکاچک شمشیرهاتان پیچیده در گوش زمان

و شما ای تک سواران عشق

کاش من نیز همچون شما میمردم

هوا سرد تر شده سرم میسوزد

غلتی میزنم

به پهلو میخوابم

ماه از تیر رس نگاهم خارج میشود حالا فقط دیوار است

بلند و سرد

یاد قبر میافتم

من از هر چیزی که محدودم کند میترسم

به سمت دیگر میچرخم ارتفاعی ست تا زمین

تر جیحش میدهم به آن دیوار بلند

میتر سم

میترسم ساده بمیرم

میتر سم فراموش شوم

مانند دیگران

دوست دارم باشم و هم نباشم

شاید هم اینطوری نباشم وجور دیگری باشم

و این دردیست که درمانش را نمیدانم

در این سمت هم ماه رویت نمیشود

فقط شعریست که بر زبان میاید :

 

 

مرگ در هر حالتی تلخ است
 اما من
دوستتر دارم که چون از ره در آید مرگ
 درشبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ دیگری هم هست
 دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدن های طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
 پافشردن
 در ره یک ‌آرزو مردانه مردن
وندر امید بزرگ خویش
 با سرود زندگی بر لب
 جان سپردن
آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را 

تو چنین کردی !

هرگاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد تو او را خراب کردی

خدایا! به هرکه و به هر چه دل بستم تو دلم را شکستی

عشق هرکس را به دل گرفتم تو قرار از من گرفتی

هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم در سایه امیدی

و به خاطر ارزویی برای دلم امنیت بوجود آورم تو یکباره همه را بر هم زدی

و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپرورانم

و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل احساس نکنم

تو چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم

 و به جز تو آرزویی نداشته باشم

و جز تو به چیزی یا کسی امید نبندم ....

 

مصطفی چمران

 

 

شاید صد بار خوندمش هم قبولش دارم هم میخوام قبولش نداشته باشم . کاش میشد با این خدا رودررو حرف زد کاش یک روز جای من بود

کاش یک روز جای اوبودم 

 برای خودم به دلشوره میافتم

افق های ذهنم تو در توست 

کارهای زمانه چقدر ناهمگونست

همیشه حرفی هست 

همیشه دردی هست 

اما گوش وطبیبی هرگز 

چرا فکر میکردم زندگی شنا کردن در برکه های جادوییست

انجا که مرغان سپید خود را به آرامش آب جلا میدهند 

در پس ذهنم سئوالیت که هزاران بار پرسیده ام

و هزاران بار جواب نشنیده ام 

چرا باید زندگی کرد در این دیر خراب؟

وچرا شاعری ساده دل باید انتظار داشته باشد 

که در قفسی کرکس باشد 

من نیز اینجا بس تنگ است

و هر سازی که میبینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم....

 

دلم گرفته مثل همیشه

آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،

 

من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

 

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.

هراس من _باری_ همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گور کن

             از آزادی آدمی

                           افزون تر باشد

 

 

 

 

چقدر قشنگ حرف میزند این شاملو ، نه چون مرده است و ما ایرانیها مرده پرست به حق که راست میگوید همه درست ها را .

من نیز مرگ را زیسته ام

در روزهای بمباران عراق

در روزهای مریضی پدر

در روزهای زندگی مستاجری

در روزهای خسته از تبعیض

در آن زمان که به بچه ها به اعتبار پدر ومادرشان نمره میدادند

در آن زمان که روی نیمکت مینشستم چون پدرم مربی را نخریده بود

در آن زمان که از زور سرما پاهایم کرخت میشد

در آن زمان که من کار میکردم ودوستانم شنا میکردند در استخر چون تابستان بود

من نیز مرگ را زیسته ام 

در روزهای نداری پدر

و پدر هم زیسته است این مرگ را به سالیان دراز

از خجالت نداری و فقر

به اندازه تمام غرور یک مرد

به اندازه تمام بارهایی که کمرش را خم کرده است 

و مادرم نیز زیسته است

 در روزهای مریضی وسرفه

در تمام کوک زدن های شبانه

در همه آبروداریهای زنانه

در همه مجلسهای مهمانی

ومن چگونه میتوانم خدا را شکر کنم

به کدامین مرهمت اعطا شده که زیادت است بر ما

اگر هم داده  که باید میداد

مگر بالاتر از سیاهی نیز رنگی هست

کاش او نیز زیسته بود این زشت بد اهنگ را

کاش شکستن غرور یک مرد را تجربه کرده بود

کاش....