غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

وقتی که کره خر بودم (قسمت سوم)

 

توصیه میکنم اگر برای اولین باراست که به این وبلاگ سر می زنید ابتدا قسمت دوم مطلب رو در آدرس زیر بخوانید:

http://danialbaran.blogsky.com/?PostID=48

 

.....من علاف و بیکار داشتم برای خودم می چرخیدم . به بانک رفتم کارمند مهربان خندید و با انگشت یاد آوری کرد که دیگر نمی تواند بیاید . به چند نفر دیگر رو انداختم شاید مشکل حل شود . یکی از آنها پدر بزرگ آرش بود که مرده شور برده بچه باز بود و کم مانده بود یک بلایی هم سر ما بیاورد .

در اینجا بود که بنیان روشنفکری و مدرن اندیشی بنده متزلزل گردید و از احقاق حقوق حقه ملت پشیمان گشتم . رفتم مدرسه که ببینم چه خبر است .بچه ها که کلاس بیکاری و سیگار دود کردن داشتند  آمدند طرف من و خوش و بشی کردیم . جرات داخل رفتن نداشتم. ان روز  ابوالفضل کتک نازی خورده بود و به محض اینکه به من رسید سهمیه اضافه کتک دریافتی از آقای آرازی را به من پس داد . و با صدای بلند گفت : " نامرد کجایی ؟ مردم از بس تنهایی رفتم  توی رینگ"

وقتی ابوالفضل حال و روز من را دید از کرده خود پشیمان شد و شروع به منت کشی کرد . حال و حوصله نداشتم . فراش مدرسه از دور با دوچرخه داشت نزدیک میشد . از ترس خبر چینی پشت بچه ها پنهان شدم اما انگار مرا دیده بود . یک لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم .از روی جوب آب پریدم وسط خیابان و دفرار ، فراش مدرسه چرخش را پرت کرد وسط پیاده رو  و دنبال من شروع به دویدن کرد .از انجاییکه آدمهای روشنفکر و مدرن اندیش اهل ورزش هستند ، بنده با توکل بر خدا و با دعای خیر همه دانش آموزان زحمت کش مدرسه و سنگ هایی که ابوالفضل به طرف فراش مدرسه پرتاب میکرد موفق به فرار از مهلکه شدم .

نگو بیچاره می خواسته خبر شیون و زاری و احتمالا سکته مادرمان را به ما ابلاغ کند .فراش مدرسه به بچه ها سپرده بود که به من بگویند به خانه سر بزنم . وقتی فراش مدرسه دور شد من پیش بچه ها برگشتم و موضوع را فهمیدم. با عجله برگشتم خانه . دم در کوچه شلوغ بود . همسایه ها تا من را دیدند خودشان را جمع و جور کردند و راه باز کردند تا من بروم داخل نگاهم به افسر خانم افتاد ، تا من را دید با یک دستش به پشت دست چاقش زد و با کج و کوله کردن لب و دهانش گفت : " خدا مرگم بده معلومه کجایی پسر "بعد هم با چشم و ابرو اشاره کرد که مامان عصبانی است

اول از همه ، همسایه ها را بیرون کردم . افسر خانم تا دید من دارم همه را بیرون میکنم زودی رفت پیش مامان نشست تا بیرونش نکنم و به راحتی بتواند به جمع آوری و صد البته پخش  اطلاعات بپردازد. چشمتان روز بد نبیند . مامان ما را گذاشت کنار خسرو گلسرخی و هر دو با هم در یک آن اعدام شدیم . مامان افسر خانم را با زبان بی زبانی بیرون کرد . بعد رفت و یک ساک آورد .اول فکر کردم میخواهد برود قهر اما کم کم متوجه شدم دارد وسایل من را داخل ساک می گذارد .بعد رو کرد به من و گفت:

"یک چند هفته ای برو تهران خانه مادر بزرگت ، به خانه هم زنگ نمی زنی تا ردت را بگیرند ،‌ با کسی هم در این مورد صحبت نکن مطمئن باش من نمیگذارم دستشان به تو برسد .مگر شهر هرت است که بخواهند تو را زندانی کنند . من شده خودم می روم و به دستگاه التماس میکنم تا از خونت بگذرند. من تو را از سر راه که نیا ورده ام یک عمر بدبختی کشیده ام تا به اینجا رسیده ای."

بعدش هم یک جیغ بنفش کشید و شروع کرد به کندن موهایش و صد البته بد و بیراه گفتن به من و بابا که خودم هم نمیدانم  این بابای بدبخت ما این وسط چیکاره بود .آقا ما را میگویی  انگار نیم متر رفتیم توی زمین . داشتم می ترکیدم . با عصبانیت گفتم :" مادر من تو هم دیگه شورش را در آوردی . هیچ کس هم که با من کاری نداشته باشد تو یک نفر من را می کشی . این چرت و پرت ها چیه که می گی."

مامان :" من چرت و پرت میگم یا تو که می روی گه های زیادی می خوری . تو دماغت را نمی تونی بکشی بالا می خواهی برای من از حق ملت دفاع کنی. یادت است پارسال توی باغ سگ دنبالت کرده بود مثل بچه ها گریه می کردی. آخه تو رو چه به این گنده گوزیها "

خلاصه دو ساعتی طول کشید تا ما مادرمان را آرام کنیم . قرار شد حرفی به بابا نزنیم تا بعد ببینیم چه می شود . مامان سریعا به دایی تلفن زد و گزارش کامل را ارائه نمود . بعد هم به دایی ماموریت داد  برود آموزش و پرورش و ته و توی قضیه را دربیاورد . بعد مامان به تک تک فامیل زنگ زد و از هر کدام چیزی در مورد این موضوع پرسید .مثلا زنگ زد به داماد بدری خانم که وکیل بود  و از او در مورد جرائم سیاسی سئوال کرد .یا مثلا از دختر خاله اش فاطمه خانم پرسید که هر چند وقت یکبار برای ملاقات شوهرش می تواند به زندان برود .به فروزان خانم هم زنگ زد و پرسید که چطور پسرش را زمان جنگ از مرز رد کرد ترکیه تا پسرش جبهه نرود . مطمئن بودم تا چند ساعت دیگر همه می فهمند که چه اتفاقی افتاده است. کم کم داشت توی دل خودم هم خالی میشد . راستش را بخواهید خودم هم داشت باورم می شد که جرم سنگینی مرتکب شده ام .

همان روز آمدم تهران .عمو در ترمینال منتظر من بود . قبلا همه چیز با او هماهنگ شده بود . عمو با موتور آمده بود . خانه مادر بزرگ من سر پل امامزاده معصوم بود و برای رسیدن به آنجا باید از آذری می رفتیم . عمو اول کمی این طرف و انطرف را نگاه کرد و بعد که سوار موتور شدیم از مسیر آزادی ، انقلاب ، میدان قزوین به سر پل امامزاده معصوم رسیدیم .حالم از این شرایط بهم میخورد اما می دانستم که این عموی بیچاره ام هم دستور دارد و جرات سر پیچی را هم هرگز.عمو از تلفن عمومی بین شهری جلوی دخانیات تماس گرفت و گزارش رسیدن و انجام ماموریت را داد .

یک هفته زندانی شدن در خانه با مادربزرگ .تصورش هم خودم را به گریه می اندازد. گاهی پسر عموها برای دیدنم می آمدند . روز سوم عموی بزرگم به دیدنم امد برایم مجله خریده بود وکلی خوراکی . همین که من را دید بغلم کرد و زد زیر گریه ، بعد بادی به غبغبش انداخت و با صدای کلفت گفت :"رحمت به شیری که خوردی . خوشم آمد عمو جان از آن پدر حزب اللهی همچین بچه ای انتظار نمیرفت . حقا که خون آقام توی رگهاته(منظور پدر بزرگم بود یک یک پیر مرد عرق خور لامذهب بود و این عمو جان سعی داشت جا پای او بگذارد)"

این حرف ها برایم خیلی گران بود اما چاره ای نبود . تقریبا یک هفته بعد بود که دستور آزادی من از طرف مادرم به تهران ابلاغ شد و من با سلام وصلوات دوباره برگشتم . موقع برگشتن هم در ترمینال دایی منتظر من بود  با اسکورت به خانه آمدم. بعدش هم یک هفته در خانه تحت نظر بودم و دو روز بعد به آموزش و پرورش رفتم و تعهد دادم . دایی قول داد تا یکسال دیگر پرونده من را بکشد بیرون تا برای ورود به دانشگاه مشکلی پیش نیاید.

اما بشنوید از برگشتن من به مدرسه .باور کردنی نبود . در مدرسه شایعه شده بود که من را در اوین زندانی کرده اند و بزودی قرار است اعدام شوم . وقتی به مدرسه رسیدم هنوز زنگ نخورده بود . بچه ها سر کلاس نمی رفتند و می خواستند در حیات بمانند آقای آرازی آمد و با تسمه شیلنگ همه را مودبانه به رفتن سر کلاس هدایت کرد . رفتم دفتر و نامه ادامه به تحصیل آموزش و پرورش را دادم به مدیر آقای بهرامی هم بود .هر دو به هم نگاه کردند . بعد مدیرمان سرش را بالا گرفت و گفت به این عکس هانگاه کن . نگاه کردم . در دفتر و راهروهای مدرسه عکس شهدای جنگ تحمیلی عراق که دانش آموزان مدرسه بودند به دیوار نصب شده بود . حدودا صد تایی می شدند . گویا در یک دوره ای در مدرسه باب میشود که بچه ها داوطلب بروند جبهه و از وقتی در اولین عملیات تعدادی از بچه ها شهید میشوند ، بقیه هم پشت سر آنها می روند و هر ماه و هر سال بر تعداد شهدا افزوده میشود و این میشود افتخاری برای مدرسه و بیشتر از همه مدیر و آقای بهرامی که این شهدا را تربیت کرده اند .قسم میخورم که خود آقای بهرامی تا پشت جبهه هم نرفته بود اما فعلا این شهدا شده بودند نردبانی برای او که با سیکل شده بود همه کاره بزرگترین مدرسه شهر و صاحب چندین و چند پست نان و آبدار دیگر .

آقای مدیر نگاه کرد و با صدای غم انگیزی گفت پسر جان از این ها خجالت بکش مگر چند سال گذشته است که همه چیز را فراموش کردید . اینها هم مثل شما جوان بودند اما از همه چیز خودشان گذشتند تا امثال تو بتوانند در آرامش درس بخوانند . تو که خانواده به این محترمی و سر شناسی داری .پدرت خودش یک رزمنده سرشناس است ، از دایی ات چه بگویم که هرچه باشد در بین همه مسئولین شهر به خدمتگذاری و صداقت زبانزد خاص و عام است .برو ،برو یک تغییر اساسی در افکارت بده . در ضمن یادت باشد حق نداری با بچه ها جلسه تشکیل بدهی زنگهای تفریح هم در کلاس می مانی .زیر چشمی به آقای بهرامی نگاه میکردم .بلکتم برای او من و صدام در این لحظه یکی بودیم . آقای بهرامی نمی دانم چه پدر کشتگی با دو نفر داشت اولی صدام بود که خوب می شد برایش دلیلی پیدا کرد و دومی هم مایکل جکسون بود که نمیدانم چه هیزم تری به این آقای بهرامی فروخته بود . مثلا هر وقت مثال می زد میگفت به جای اینکه مدل لباس این شیطان رجیم مایکل جکسون را تقلید کنید بروید و از شهدا درس بگیرید . اینقدر از این حرف ها میزد که همه از عکس های روی دیوار متنفر شده بودند. خلاصه از دفتر امدم بیرون و رفتم سر کلاس و مدت ها گذشت که آب ها از آسیاب بیفتد .

هنوز هم که هنوز است من از سیاست می ترسم . حتی اخبار هم زیاد گوش نمی دهم . فقط رای می دهم که شناسنامه ام مهر داشته باشد و بتوانم استخدام شوم . تنها کسی که در آن دوران با من خوب برخورد کرد همان آقای آرازی بود دیگر کمتر من را کتک میزد و به جای من از محسن استفاده می کرد . ابوالفضل هم سال بعد از مدرسه ما رفت و تقریبا جمع خروس جنگی از هم پاشید .

 

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:51 ق.ظ

فکر می کنم اگر طنز بنویسید موفق می شوید .گاهی اوقات واقعا نمی توان فهمید شما داستان نوشته اید یا واقعیت است.
ولی خیلی روان و خودمانی نوشته اید. ما این نوشته را چند روز پیش در یک مهمانی و دست جمعی خواندیم . تمام پسر های فامیل از خنده روده بر شدند و کلی در مورد شیطنت های مدرسه صحبت کردیم و این نشان می دهد که داستان ارتباط خوبی با مخاطب دارد.

مریم دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:49 ب.ظ

سلام.
می گویم اگر استعداد امثال شما به هدر نمی رفت ادبیات سیاست و قورمه سبزی همیشه زنده باقی می ماند .

مریم یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:37 ق.ظ

سلام.
من خیلی وقته منتظر آپ جدید شما هستم.

سلیمانی دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ق.ظ http://ramin-so.blogfa.com

سلام
الان موفق شدم داستانت را بخوانم جالب بود اگر رشته علم انسانی را ادامه میدادی به جائی می رسیدی الان فکر کنم نبودی بهر حال ادامه بده موفق باشی قربانت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد