غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

وقتی که کره خر بودم (قسمت اول)

 

امروز دوست دارم یک خودگشدگی انجام بدهم . امیدوارم که جر نخورم و این گشودگی به پارگی و دوخت ودوز بعدی منجر نشود!

قبل ها که بچه تر و نادان تر از الان بودیم با بچه ها انجمنی تاسیس کردیم در شهرستان (هنوز در تهران ساکن نبودم). خوب بچه ها اهل ذوق بودند و باید طوری تخلیه میشدیم . محسن نامی بود خط می نوشت به غایت زیبا .علی پسری ریزه میزه  بود که عاشق ابراهیم تاتلیس و ابی بود الان ترانه میسراید برای خواننده ها .آنوقت ها شعر میگفت نه خیلی خوب ولی ما که حال میکردیم با نوشته هایش ، فربد هم بود که نمیدانم چه طرفی بود چپ بود یا راست بود یا مورب اما همیشه دنبال خلق بود و توده مردم و گلسرخی ،‌ابوالفضل ترکه هم بود که حیدربابا بود در یک کلام ،‌خلاصه خیلی بودیم شاید بقیه را هم یادم آمد ونوشتم . البته آرش هم بود که دختر باز جمع ما بود .یکی از ماموریتها و وظایف خطیر من در ان زمان نوشتن نامه های عاشقانه برای دوست دختر های آرش بود . من مینوشتم ومحسن با خط زیبایش پاک نویس میکرد .آرش هم حفظ میکرد وبه دختر میداد تا سوتی ندهد .

چون مفاهیم و شعر های سنتی خیلی ثقیل بودند به دنبال شعر نو رفتم تا نامه ها بروز تر باشند :

 

سهراب :  هر کجا باشم آسمان مال من است....

فریدون :  بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

اخوان :  من اینجا بس دلم تنگ است و ....

فروغ :  ایمان بیاوریم به آغاز فصل یرد

بهمنی :  تنهاییم را با توقسمت میکنم سهم کمی نیست .....

هما میر افشار : گلپونه های وحشی دشت امیدم .....

حمید مصدق: من به چشمان خیال انگیزت معتادم....

 

و میخواندم ومینوشتم برای دوست دخترهای آرش و بعد برای خودم و چون معشوقه نداری میگردی دور وبرت بدنبال کسی که به او عشق بورزی و از همه در دسترس تر مادر بود برای من

مادرم را دوست داشتم وهنوز هم دارم .اما در دوره ای بت من بود . در رویا کار میکردم وپول دار میشدم ومادرم را به مکه میفرستادم ، برایش طلا میخریدم، خانه مان را عوض میکرم وبرایش ماشین لباسشویی نو میخریدم تا دیگر در سرما توی تشت حمام لباس نشورد .

اما خیلی حال نمیداد یعنی یک جوری بود . باید عاشق یک دختر میشدم . من  ترسو و خجالتی بودم وچون تک فرزند بودم و خواهر وبرادری نداشتم زیاد آداب معاشرت نمیدانستم ، من هنوز یک دختر که تاپ و شلوارک بپوشد وجلوی من راه برود ندیده بودم . مهمانی های زمان جنگ و دوره قبل از دوم خرداد  و کمیته هم که شاید یادتان مانده است . عروسی ها به شامی ختم میشد و تنها بهره بچه ها از عروسی نی و تشتک نوشابه بود که برای بازی فردا جمع میکردیم

اولین بار عاشق یکی از دخترهای فامیل شدم (اگر بگویم کیست این خود گشودگی به پارگی تبدیل میشود !) میخواستم شوهر ایده آل او بشوم . دختر تهرانی بود با قیافه نمکی و خواستنی . از همه مهم تر اینکه مادر من او را خیلی دوست داشت . همه شرایط برای خوشبختی آماده بود من عاشق شده بودم مادرم او را دوست داشت و دختر هم که حتما باید مرا دوست میداشت . وقتی که دلم تنگ میشد آلبوم خانوادگی را در میاوردم و به عکس های بچگی نگاه  میکردم یکی از آنها را کش رفته بودم ودر کمد خودم لای دفتر خاطراتم  پنهان کرده بودم .

خودم را در عرش میدیم و در عاشقی با مجنون وفرهاد در رقابت . عالمی داشت. در تمامی مراسم فامیل یک پای ثابت بودم همه کار میکردم تا در جمع زنانه باشم ، از شستن ظرف ها گرفته تا جهاز بدن عروسها ، هر سختی و حمالی که بود با بودن دختر شیرین میشد ، وقتی که شربت آورد در حیات و تعارف کرد م نزیر درخت روی سکو نشسته بودم ، خواستم دستش را بگیرم  و این تنها روزی است که آرزو میکنم دوباره برگردد و من این بار حتما میتوانم . عرق  کرده بودم  و  دستم میلرزید  ،هول کرده بودم ،‌راه نفسم بسته شده بود ، دوباره تعارف کرد و خندید و من دست وپا چلفتی نتوانستم شربت را بردارم ، کمی از ان روی لباسم ریخت دختر سینی را عقب کشید و خندید ، بیرون دویدم  و گریه کردم . داستانش مثنوی هفتاد من است و روزهایی که دیگر ارزشی ندارد اگر مرور شود خاطراتش .

القصه ، فاصله زیاد بود و دختر دور از من و من هر روز عاشق تر ، و کم محل تر و مریض تر و عصبی تر ،  دختر ها بیشتر شدند  و من که هرروز عاشق میشدم وانگار کسی که من میخواستم بجز او نبود.

یکی من را برای شاگرد اول بودنم دوست داشت ودیگری برای پز دادن به دوستهایش من را میخواست . هر کس طوری بود . تنها و تنها تر میشدم . با دوستان پسری که داشتم راحت تر بودم . دختر ها زیاد شده بودند همه هم اهل شعر وذوق وعاشقیت و من خسته از این کشش . هر کس به طرف من میامد بیشتر از او دور میشدم . من دختر را میخواستم و دیگر هیچ ،  فاتح قلبها بودم وبا شعری یاگفته ای که همه مال دیگرانی نظیر شریعتی بود میتوانستم دلبری کنم ،‌ سبزه بودم با چشمانی درشت و بینی کوچک ، چشم وابرویم مشکی بود که الان موهایم در حال سپید شدن است وچشمهایم ریز شده اند از بس که به این جعبه خیره شده ام و دماغم بزرگ از بس که زور زدم تا نفس بکشم . فکر که میکنم من در آن روزها نه می دیم و نه می شنیدم همه چیز او بود . روی تمام نیمکت های کلاس نشسته بودم ونام اول اسم دختررا با چاقو کنده بودم .

من مریض شدم و تمام دکترها به دیدنم آمدند و شاید ، من هم به دیدن انها رفتم به بیمارستان . اما هرگز به خانه دختر نرفتیم و چون مادرم به کسی نگفته بود که من مریض هستم  تا نکند برای پسرش حرف در بیاورند و بگویند خل شده است ، هرگز دختر به خانه ما نیامد . کاری ازدکتر ها بر نیامد و نوبت دکتر های علفی(گیاهی) شد .جوشانده پشت جوشانده و علف پشت علف باز هم نشد نوبت به تجویز پیر زن های فامیل رسید که تصویب کرده بودند من ترسیده ام و باید مومیایی میخوردم . خوردم اما نشد . آب زمزم خوردم نشد.غذای نذری خوردم نشد . دستمال متبرک به ضریح امام به سرم بستند نشد و فقط یک راه مانده بود  وآن هم دعانویس ها بودند . یکی تشخیص داد که مرا اجنه تسخیر کرده اند 50 هزار تومان پول خواست و مادرم گردنبندش را فروخت و دعانویس نتوانست . دعانویس قهار دیگری گفت که باید از شاش (ادرار) یک دختر باکره در حمام به سر من بریزند تا طلسم باطل شود . آرزو میکردم شاش دخترفامیل مان را بیاورند . اما مادرم با همسایه ما به توافق رسید که از ادرار دخترش بیاورد . دختر بوگندو ولوسی که من حتی حاضر نبودم جواب سلامش را بدهم آماده هنر نمایی بود وتا فردا همه چیز برای خفت من مهیا . و کار بجایی رسیده بود که باید به سر من میشاشید . از ترس  فردایش خوب شدم .

کاری که دختر مورد علاقه ام انجام نداد دختر همسایه مان با ترس شاشیدن بر روی سرم  بانجام رسانید .

 

ستاره

 

شاید این سرنوشت من است که همیشه باید بنالم.

حس خوبی ندارم این روزها

یکی از دل خوشی من در این اواخر رفتن به باشگاه سوارکاری و دیدن اسبها بود.

به نظر من اسبها خیلی مهربان تر از آدمها هستند.

بعضی از آنها چشمهای خیسی دارند که خیلی قشنگ است با صورتهای کشیده و دندان های یک دست و ردیف شان خیلی با وقار و خوش تیپ هستند.

وقتی یک اسب سواری میدهد انگار که دارد از تمام وجودش مایه میگذارد تا سوارش لذت ببرد و وقتی می دود انگار هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد ، گرد و خاک میکند ، شیهه میکشد، و روی پاهایش بلند میشود ، ‌انگار در یک حالت  و جذبه روحانی هستند.

در باشگاه سوارکاری بعضی وقتها که برای نگاه کردن اسب ها میروم یک نیمکت آهنی رنگ و رو رفته هست که روی آن
 می نشینم. یک نوشیدنی یا خوراکی از بوفه میخرم و به اسبها که در پارکور می دوند نگاه میکنم .

بعضی از اسب ها روی سنگفرش بیرون پارکور از پشت سر من رد میشوند جلال و هیبتی دارند و صدای سمهایشان که از دل تاریخ می آید ناخودآگاه من را به زمان های دور می برد. به عمق جنگهای ایرانیان و رومیها ، ناله زخمیها و چکاچک شمشیرهای خون آلود.گاهی اوقات ساعتها می نشینم و نگاهشان میکنم .با آمدن این همه ماشین و وسیله نقلیه هنوز هم اسبها بهترین سواری را می دهند و از همه انها نجیب تر و با وقار تر بنظر میرسند.

در بین اسبهای باشگاه  یک اسب مادیان نژاد هولشتاین هست که از همه بلند قدتر است و یک کره دارد که اسمش ستاره است

ستاره خیلی بازیگوش است و هرگز پدرش را ندیده است.

ستاره از دست من چند باری قند خورده بود  و  گاهی تکه ای بستنی پنهان از چشم صاحبش .

اوایل هفته صاحب مادرش می آید و مادرش را برای سواری به داخل چیتگر می برد ، دور اول سواری تمام می شود و دور دوم ستاره بی تابی میکند مادر به صاحبش سواری نمی دهد تا اینکه ستاره را هم می آورند بیرون و با هم به داخل پارک میروند .تا جاییکه من میدانم بجز کره خرها و بعضی از بچه های انسان ، بدون استثناء تمام بچه های دنیا پشت سر پدر و مادرشان حرکت میکنند .فیل ها از دم مادرشان میگیرند، بچه شیرها زیر پای پدر و مادر می دوند و خلاصه بجز همان کره خر و بچه انسان بقیه از والدینشان جلو نمی زنند.

ستاره پشت مادر می دوید و سوار با مهمیزها به پهلوی مادر می زد تا تند تر بدود . مادر امتناع می کند و کماکان طوری می رود تا ستاره عقب نماند . به سر پیچ که می رسند یک ماشین از راه می رسد مادر می ایستد و ستاره نمی تواند سرعتش را کم کند و با صورت به کنار ماشین برخورد میکند چون ماشین رونیز بوده و صاحبش پولداربوده و ماشین محکم و کار درست خریده بوده است ستاره در جا می میرد و ماشین فقط کمی بدنه اش خسارت می بیند . مادر ستاره در حالیکه پهلویش خونی بوده است سوار را زمین می زند و فرار می کند و فردای آن روز با تنی خون آلود پیدایش می کنند .

دیشب به دیدنش رفتم .چشمانش خیس بود ، ستاره را در باشگاه دفن کرده اند و من برایش قند گذاشتم .

 صاحب مادرش می خواهد مادر را بفروشد تا هم از شرش راحت شود و هم خسارت ماشین را بدهد . می گوید ستاره بد قدم بوده است و از وقتی بدنیا آمده مادرش را هوایی کرده است و خرج هم روی دستش گذاشته است .

مادر ستاره که از همه قد بلند تر بود قدش خمیده و تا دیشب هیچ چیز نخورده بود.

نمی دانید چقدر ستاره بازیگوش بود.

و نمی دانید راننده رونیز چقدر چاق و بد هیکل بود

و شاید باز هم نمی دانید صاحب رونیز صاحب پدر ستاره است که ستاره هرگز ندیده بودش.

و شاید باز هم نمی دانید این اقا بخاطر ثروتش و باشگاه سوار کاری اش چقدر سرشناس است.

و شاید هم نمی دانید که این آقا همیشه مشروب می خورد و مست است.

و مطمئنم باور نمی کنید که چشمهای مادر ستاره چقدر قرمز شده است.

و مطمئنم باز هم نمی دانید من چقدر دلم برای ستاره تنگ شده است.

شاید دیگر به باشگاه نروم.

 

به کجا میرود این قطار ابدی آفرینش؟

 

 

آدمیان را چه میشود؟

به کجا میرود این قطار ابدی آفرینش؟

چرا بدی و پلیدی؟

چرا تنهایی؟

چرا غم؟

من میخواهم بدانم در کدامین غار می توانم با تو سخن بگویم؟

در کدامین دشت و در بالای کدامین درخت پنهان شده ای؟

تو کجا هستی؟

در کدامین رحم می دمی روحت را ؟

با که سخن میگویی؟

به کدامین بت حسادت میکنی  تا برایت نابودش سازم؟

در کدامین سیاره ناشناخته زندگی میکنی ؟

به کدامین زبان می توان با تو تکلم کرد؟

ای بزرگ بی همتا؟

کمی از جلوی چشمانم دور شو تا بتوانم تو را ببینم.

حالا که دارم از غیر رها میشوم تو کجایی تا من تو شوم.

چه کرده ای ؟ هیچ میدانی؟

باید عاقل باشم

تو حتما میفهمی

من دچار نادانی خویشم

از غیر رها نیستم

که اگر بودم تو می شدم و من هنوز خودم هستم.

احمق ها همیشه سئوالهای بی جواب زیادی دارند

و چون کسی به سئوالهایشان پاسخ نمیدهد .خودشان جواب سئوالهایشان را با همان حماقتی که دارند پاسخ میدهند.

و آنوقت است که جهل ، جهل می آورد و تاریکی ظلمت.

و شب کور می شویم.

و به شب عادت می کنیم.

خدایا ممنونم از اینکه به من اجازه میدهی تا تماشا کنم.

از اینکه فرخنده بودن را به من نشان دادی ممنونم.

از اینکه لذت تماشا را به من برگرداندی متشکرم .

از تو خواهشی دارم که بو های خوب را هم برگردانی .

قبل ها همه چیز بوی گند می داد .بوی گند جوراب ، بوی فاظلاب و بوی کپک مغزهای فاسد شده

و حالا از تو میخواهم جایگزین این بوهای بد را بفرستی :

بوی یاس در خنکای صبح بامدادی

بوی بچه هایی که از پیش تو میآیند

بوی شهادت

بوی  خاک باران خورده

از تو میخواهم که به من کمک کنی

خدایا کمک کن که فهمیده شوم

قبل از اینکه بمیرم

میدانم بود و نبود من برای تو و جهانی که آفریدی اصلا مهم نیست.

اگر نباشم هیچ اتفاقی نمی افتد.

اما برای خودم خیلی مهم است که خوب باشم و در تعادل باشم .

میخواهم انسان کاملی باشم.

اگر نشدم لااقل تلاشم را بکنم

که خودم شرمنده خودم نباشم.

میخواهم زندگی کنم با دانایی

و تو هستی که انسان کاملی

ای کامل ترین کامل ها یاریم کن در این وانفسای گمراهی.