غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟



چه جای ماه
که حتی شعاع فانوسی
درین سیاهی جاوید کورسو نزند
به جز طنین قدمهای گزمه سرمست
صدای پای کسی
سکوت مرتعش شهر را نمی شکند
به هیچ کوی و گذر
صدای خنده مستانه ای نمی پیچد
کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟
چراغ میکده آفتاب خاموش است
فریدون مشیری

امروزها هیچکس نیست تا درگوش من نجوا کند .امروزها بیشتر مینویسم به امید اینکه روزی کسی آنها را بخواند واز درد من با خبرشود .دروغست اگربگویم برای دل خودم مینویسم من مینویسم تا دیده شوم ، تا کسی پیدا شود ومرا درک کند ، تا عقده های سالیان را تخلیه کنم ، هر چند نویسنده قهاری نیستم اما مینویسم مثل زنان افغان که در زیر برقع هم آرایش میکنند مثل تمام زندانیهای حبس ابد که هر روز ورزش میکنند ومثل تمام کسانی که میخواهند خودشان را به دیگران بنمایند مثل پینک فلوید مثل تمام متفاوتها !
من دارم از بی همنفسی متلاشی میشوم و به قول صادق از آن دردهایی گرفتم که در انزوا مثل خوره دارد من را نابود میکند اما نه ذره ذره بلکه من دارم به کل از بین میروم
هیچ صدایی نیست
هیچ صدایی نیست
از نگاه مرده ای هم ردپایی نیست

وبدتر از همه این است که توی این وضعیت نمیدانم چکار باید کرد ایکاش میشد تمام اینها یک خواب باشد ومن با صدای خروسی دردهی دوردست از خواب سالیان دور برخیزم و زندگی را در مزرعه دنیا از نو آغاز کنم
این دفعه دیگر میدانم باید چکار کرد .باید یکی شد واز غیر تهی گشت من باید خودم باشم انگار که هیچکس نیست وهمه هستند، من باید این دفعه سربلند باشم پیش خودم دیگران را نمیبینم .
ایکاش کسی با من بود حداقل سیذارتا ، گویندا را داشت همه کسی را داشته اند مولوی شمس را ، بودا هم کسی را داشت و .... و من در به در، این روح خسته وبیمار خودم را دارم که مرتب از آن گریزانم .پس من حق دارم اگر هیچ گهی نشوم و در ذلت بمیرم چرا که کسی نبوده تا مرا راهنمایی و حمایت کند و در سخت ترین شرایط هوای مرا داشته باشد وتازه من همیشه دیگران را راهنمای کرده ام .واقعا آنها چقدر بدبخت بوده اند که من راهنمای ایشان بوده ام . ای تف به ذاتت روزگار، ای بخت نامراد، ای گردون بیکار مدور، ای زمانه غدار و بیوفا
از خدا چرا صدا نمیرسد
ما صدای گریمان به آسمان رسید
مااگر زخاطر خدا نرفته ایم
پس چرا خدا به داد ما نمیرسد

تا کی میتوان گریست از این غم بی پایان روزهای تنهایی
من دیگر تحملی برای کشیدن این تن خسته و رنجور ندارم وفکر میکنم دیگر خیلی باید نامردی باشد اگر از آن بیشتر توقع داشته باشم .سرم داغ میشود میسوزد اما باز هم دردی دوا نمیشود سرم گیج میرود چشمانم سیاهی میبیند اما باز هم دردی دوا نمیشود انگار چاره ای نیست.
نمیدانم چرا گفته اند
میتوان بود مثل یک رود
گر چه خسته وکبود
میخواهم این را از شاعر بپرسم :
آیا میتوان بود مثل یک کوه
گرچه بسته وخموش
واقعا آیا میتوان کوهی از غم بود و بسته وخموش سر در ابرها کرد و با چشمان آنها گریست
کدام ابر را دیده اید که ازبالای کوهی بیاید ونگرید ؟
چه خیال باطلی گر بپنداریم ابر خود به خود گریه میکند در اثر تبخیرآب ومیعان آن ، ابر همیشه برای کوه میگرید و چنان جان خسته او را میکاود انگار کسری از غمهای کوه را با خود میبرد به پایین دست وزمینی میشود برای کشت و نانی میشود برای من و شرابی میشود برای خوشگذرانی پسران خان وچرا گاهی برای آهوانی که قرار است شکار شوند وآنجا گران میشود ،بالای شهر میشود وزمینش خدادتومان میارزد.
ای کوه! ایکه، مشت درشت روزگارت در سرزمین آرش است
ای دیوها ی پای دربند
ای تمام آرزوهای فاتحان قله
ای بخشنده
ای پاینده
ای بینای زشتیهای شهر
ای معصوم دور افتاده
ای غمگین
ای سزاوار ستایش بزرگان
ای معبر راهای سخت
ای جاودانه تاریخ
تو چقدر مظلومی
ومن چقدر دوست داشتم تو بودم
فقط تو

چرا خدا به داد ما نمیرسد

ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد

باز هم صدا میکنم اما انگار خبری نیست ،

از صدای مرده ای هم ردپایی نیست

دلم مخواهد بدانم آیا صدای مرا میشنود؟
آیا او میداند که با من چه کرده است؟

 آه خدایا سخن بسیار است و تو همچنان خموش

میپرسم جواب نمیدهی!

کفر میگویم  تلافی میکنی!

به دیگران کمک میکنم محتاجم میکنی !

به خود لعنت میفرستم به من میخندی!

از تو شکایت میکنم  به درد مبتلایم میکنی!

دیگرنمیدانم با تو باید چکار کرد !

با تو فهر میکنم به من لج میکنی و اوضاع بدتر میشود!

هر سازی که زدی من رقصیده ام

اما انگار باز هم صدایی نیست

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ