غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

مجید واوستا

امروزطبق معمول بعد از ناهار همه بچه ها دورمیز من جمع شده بودند و داشتند صحبت میکردند وقت ناهار ونماز شرکت یک ساعته و بچه ها از یک ربعش برای ناهار وبقیش برای صحبت کردن واحیانا استراحت استفاده میکنند . کلا واحد ما شامل سه دپارتمان مختلف میشه که توسط سه رئیس مجزا اداره میشه توی واحد ما حدودا 30 نفر کار میکنند که 9 نفر اونها درقسمت ما هستند واز نزدیک ترین دوستان من به حساب میآند. میانگین سنی بچه ها 28 ساله و همین باعث شده تا یک جو صمیمی و دوستانه بین ما بوجود بیاد .یکی از اونها خیلی بچه توپیه و سابقش حدود 6سال از ما بیشتره و یه جورهایی بزرگ ماست .

میز کار من از نظر استراتژیک در موقعیت مناسبیه و دسترسی به سیستم هم ازهمه راحت تره و مونیتور من طوریه که دیگران به سختی میتوننند سرک بکشند به خاطر همین پاتوق بچه هاست وهر کی میخواد از تیر رس رئیس دور باشه میاد پیش من میشینه و مواقع استراحت هم که تبدیل به کافی شاپ میشه. همونطور که گفتم ما 30 نفریم و همه در یک سالن بزرگ بدون پارتیشن مستقر شدیم البته مرزهایی بین قسمت ها هست که هر چند وقت یکبار باعث جنگ حسابی بین روسا میشه که چرا به حدود ماتجاوز کردید.

بگذریم این رفیق ما که از همه بزرگتره بین بچه ها به اوستا معروفه و رشته تحصیلیش مهندسی مکانیک بوده وبرخلاف اکثر مهندسین شرکتهای دولتی آدم فنی و دست به آچاریه و به اصطلاح خیلی سوسول نیست.تخصصش توی پنوماتیک وساختن ماشین های مخصوصه .

امروز بعد از ناهار که اومدیم بالا همه دور میز من جمع شدند من خیلی کار داشتم سریع پریدم پشت سیستم (خیر سرمون مثلا امروز والنتاین بود )بگذریم من نشستم پشت سیستم وشروع به کار کردم وبچه ها دور من واوستا نشسته بودند و به حرف های اوستا گوش میکردند از همه جا حرف زدند طبق معمول از spice platinum و برنامه های جذاب و دیدنی ماهواره گرفته تا سایز لباس زیرخانمهای شرکت و شرط بندی سر حامله بودن یکی از اونها ، توی همین حرفها بودند که یکباره یکی از بچه ها گفت خداییش من نمیدونم با اینکه خدا وضعیت ما رو میبینه نمیدونم چرا به داد ما نمیرسه؟ با این همه بدبختی که ما داریم خدا وکیلی هر کی بود یه حالی به ما میداد . ناگهان بحث فلسفی شد و در مورد عدالت خدا سخن به میون اومد . کم کم داشت بحثشون گرم میشد که اوستا شروع کرد به تعریف کردن یه قصه در مورد اینکه ما باید خدا رو شکر کنیم چون آدمهایی هستند که وضعشون از ما خیلی بد تره.

اوستا میگفت که یک پسر عمه داره به اسم مجید که توی یکی از روستا های دور افاده آذربایجان بدنیا میاد اوستا میگفت کلا اون زمانها بر خلاف الان همه دهاتی ها فقیر بودند و خانواده عمه اوستا از همه فقیر تر به طوری که توی ده زبانزد همه بودند .خلاصه این اقا مجید با تمام تلاش کار میکرده و درس میخونده تا بالاخره در رشته دستیاری اتاق عمل وارد دانشگاه میشه و میاد تهران شب وروز کار میکرده از کار توی کارگاه کفاشی گرفته تا کار توی آبمیوه فروشی و تدریس خصوصی. گه گاه سری هم به اوستا وخانوادش میزده اوستا میگفت بیچاره مجید شب وروز نداشت و فقط درس میخوند وکار میکرد تا اینکه موفق میشه یه خونه کوچیک اجاره کنه و پدر ومادرش روبیاره تهران بعد از چند سال وضع مالیش خوب میشه و سر ووضعی بهم میزنه و در سن سی سالگی تصمیم میگیره که ازدواج کنه .

بعد از مدتی زندگی مشترک همسرش به بهانه پدر ومادر و فرهنگ پایین خانواده مجید با اون سر ناسازگاری میذاره و درخواست طلاق میکنه مجید که براش طلاق مسئله سنگینی بوده تا جایی که میتونسته مقاومت میکنه و به زنش باج میداده تا شاید اون منصرف بشه اما زنش اصرار به طلاق داشته وبلاهایی به سر این بدبخت میاره که نگو و نپرس.سرانجام زن مجید دراذای مهریش تمام زندگی مجید رو قبضه میکنه و ما بقی مهرش رو هم قسط میبنده و از فرداش روز از نو روزی از نو مجید بدو زندگی بدو .این اوضاع میگذره و این مجید آقای ترک با غیرت دوباره توی سن 32 سالگی شروع میکنه به درس خوندن برای پزشکی ، معادل سازی ، ادامه تحصیل و بالاخره با زحمت فراوان دوباره سر وسامانی میگیره و تازه داشته از زندگیش لذت می برده که متوجه میشه مادرش سرطان گرفته خلاصه با هزینه های سنگین شیمی درمانی و نگهداری اون با یک پدر سالخورده ومریض ناامید نمیشه وادامه میده .

اما داشته باشید اینجای ماجرا رو نوروز 84 این اوستا با خانواده میرن عید دیدنی خونه عمش اوستا میگه وقتی مجید رو دیدیم در نگاه اول فکر کردم که معتاد شده رنگش زرد شده بود وداشت از لاغری میشکست طوری که استخوان گونش زده بود بیرون عین این آفریقایی های گرسنه .اوستا موقع روبوسی زیر گوش مجید میگه بابا گل بودی به چمن نیز آراسته شدی نکنه معتاد شدی پسر .توی تمام مدت اوستا از اون چشم بر نمیداشته مدام اون رو زیر نظر داشته تا اینکه میبینه یک چسب کوچولو زیر یقه گردن مجید از زیر پیرهن زده بیرون و گوشش معلومه، مجید که متوجه میشه اوستا یه چیزهایی بو برده از اون میخواد تابرای کشیدن سیگار با هم برند بیرون . وقتی به کوچه میرسند مجید میگه میخوام یه چیزی برات تعریف کنم اما به شرطی که به کسی نگی و خلاصه به اوستا میگه که مدتیه به سرطان مبتلا شده و مراحل اولیه شیمی درمانی رو طی میکنه اوستا میگه داشتم سنگکوب میکردم مادر و پسر هر دو سرطان گرفتند اون هم اینها که تمام زندگیشون توی بدبختی سپری شده تا به اینجا رسیدند اگه از نظرآمارو احتمال هم حساب کنید در هر چند صد هزار نفر یک نفر سرطان میگیره و اتفاق افتادن این دو سرطان در یک خانواده بطور همزمان احتمالش به حدود صفر میرسه اما این دوتا بدبخت هر دو مبتلا به این سرطان شدند ومشکل مجید اینه که مجبوره داروهاش رو از مادرش مخفی کنه و برای همین داروها رو توی ماشین میذاره و هر وقت زمان استفاده داروهاش فرا میرسه میره پایین توی پارکینگ مبادا که مادرش از مشابه بودن داروهای مصرفی متوجه بشه که پسرش سرطان گرفته، مجید لاغری و ضعف خودش رو به بیماری اعصاب نسبت داده بوده وبقیه هم که باور نکرده بودند مثل اوستا فکر میکردنند که مجید معتاد شده .

تنها آرزوی مجید در این دوران این بود که بعد از مادرش بمیره تا مادرش متوجه مریضی اون نشه ودر ضمن بتونه بعد از مرگ مادرش برای اون مراسم بگیره و مادرش رو با احترام وآبرو داری دفن کنه و بعد خودش بمیره که از قضا این اتفاق شهریور ماه افتاد و مادر مجید مرد وقتی میخواستند مادرش رو دفن کنند مجید رفت توی قبر و خواست تا خودش تلقین روبخونه(همون دعایی که حین خوندنش یکی باید توی قبر مرده رو تکون بده)خلاصه مجید میره پایین و وقتی دعا تموم میشه بالا نمیاد و میگه من هم که قراره چند وقت دیگه بمیرم همین الان خاک بریزین سرم تا پیش مادرم بمیرم و دراز میکشه روی مادرش با چه زحمتی موفق میشن از توی قبر بکشنش بیرون و خیلی ها هم که تازه فهمیده بودند مجید به سرطان مبتلا شده گریه میکردند و میزدند توی سرشون و از اون حلالیت میگیرند .مجید الان داره روزهای پایانی زندگیش رو طی میکنه و خودش که الان یک دکتره عمومی شده نهایت شانس زنده موندن خودش رو 2 سال میدونه که مقداریش هم سپری شده .

اوستا میگفت حالا شما هی برید ناشکری کنید وبه خدا بد وبیراه بگید. مجید همین الان داره برای تخصص درس میخونه و امیدواره تا شاید یه اتفاقی بیفته ، اما شما ها چی خوشی زده زیر دلتون نمیدونید چیکار کنید .

من از خجالت داشتم آب میشدم چون همین چند دقیقه پیشش داشتم حسرت بچه مایه دارهایی رو میخوردم که الان دارن توی شمال با دوست و رفقاشون والنتاین رو خوش میگذرونند و من بدبخت توی شرکت مشغول کارم.

وقتی که خوب فکر میکنم میبینم وضع من خیلی هم بد نیست یا شاید هم من زیاده خواهم، به هر حال امیدوارم خدا هیچ خانواده ای رو دچار مریضی و گرفتاری نکنه .

چه قدر مردن خوب است

من این روزها مثل بقیه روزها حالم خرابه و عین مجید آقای ظروفچی  جوبچی(بهروز وثوقی توی سوته دلان) بد جوری توی سرم دنگ دنگ میکنه بعضی وقتها فکر میکنم هیچی توش نیست و من الکی دارم به خودم فشار میارم تو این وسط هیچکس هم نیست بگه بابا خرت به چند من البته گفتنشون هم فایده نداره چون اونها وضعشون از من بدتره حداقل من به دیوونگی خودم معترفم ولی اونها همچین برخورد میکنند انگار هایدگر کلفتشون بودهو نیچه هر روز با ماشین میبردتوشون مدرسه .
این روزها همه میرن روضه گریه میکنند دلشون وا میشه اما من چی ؛من خودم مصیبتم گریه کن کم دارم اگه قربونش برم امام حسین زنده بود سر کوچشون یه تکیه میزد وزار زار به حال من بدبخت گریه میکرد
بلا روزگاریه عاشقیت دلم میخواد برم سفر نه دلم میخواد از خودم فرار کنم برم یک جایی که این اخلاق گه و سگی خودم نباشه برم یه جایی که نور باشه و مردمش برای چندر قاز پول به هم دروغ نگن به جایی برم که هنوز حرمت ها رو احترام میکنندو یه فرقی بین زن ومردشون باشه بعضی وقتها دلم میخواد من هم مثل این پسر عموم زیر ابروهام رو بردارم و موهام رو بلند کنم یه شلوار بگی ؛یه بوت که دوشماره به پام بزرگ باشه   با یک بلوز مارک دار بپوشم  و یه گردنیند دندون نهنگ یا شاخ کرگدن ؛اگه از عاج هم بود اشکالی نداره  بندازم گردنم و یه خط ریش اسپانیایی یا لنگری بذارم و برم توی خیابونها کرت کرت کنم و به قول پسر عموم  از سنت های پوسیده دل بکنم
اما چکنم که صاحب مرده این دلم راضی نمیشه خاک بر سر من که از این بًبو گلابی هم کمترم
 اخ که  خدا چقدر تو حال میکنی با این همه بنده اون وقت هر کاری دلت بخواد میکنی حداقل بیا یه دفع هم که شده توی زندگیت به ما یه حالی بده و بیخیال ما شو اصلا فکر کن ما نیستیم از تو که چیزی کم نمیشه ؛ میشه؟دنمیشه مشتی  برو یک کم هم به بقیه برس .
امان از این چرت و پرت ها من اگر بجای این   همه فکر کردن و نامه نوشتن و شکواییه تایپ کردن برای خدا رفته بودم جلوی در دادگاه طلاق خانواده برای مردم عریضه وشکواییه مینوشتم خدا وکیلی الان داشتم با بیل گیتس رقابت میکردم اما چکنم که معرفت ما بیچارمون کرده
به هر حال؛ داشتم حمید مصدق میخوندم یه نمه خر کیف شدم و یاد دورانی افتادم که فکر میکردم دیگه من آخر  روشنفکرام . هر روز یه کتاب میزدم زیر بغلم میرفتم دانشگاه و برای بچه ها نطق میکردم که آره بابا دنیا اینطوریه و  بد بخت اونها که مغز متفکرشون من بودم
این شعر رو واسه شما مینویسم حالش رو ببرید:
 
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
 صفای گمشده آیا
براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه پیشرفت این است
مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد
 مدد کنید که امدادتان گرامی باد
 همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست
 که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم
چه قدر مردن خوب است
 چه قدر مردن
 در این زمانه که نیکی حقیر و مغلوب است
 خوب است

دانیال

تاسوعا و یاد فاطمه

پس فردا روز تاسوعاست و ما طبق سنت چندین ساله  مراسم داریم و غذا میپزیم .صبح به مامان زنگ زدم همه چیز برای تاسوعا آمادست مامان ودایی امیر کپسولهای گاز رو هم که تنها کار باقیمانده بود پر کردند وفردا که من میرم قزوین قراره خاله و حاج آقا رو هم با خودم ببرم.

اما چیزی که میخوام براتون تعریف کنم داستان دیگه ای :

ما هر ساله توی این مراسم سعی میکنیم تا جای ممکنه از خرافات و بدعت های سنتی جدایی کنیم وغذای پخته شده روبین کسایی که واقعا محتاجند تقسیم کنیم گه گاهی هم از هیات های عزاداری دعوت میکنیم تا بیان خونه ما و روز تاسوعا رو سوگواری کنیم.

چنیدین سال پیش بطور متوالی رسم بر این بود تا از کودکان استثنایی و عقب مانده ذهنی  دعوت میکردیم تا بیان خونه ما .همیشه اونها با یک مینی بوس نزدیک ظهر تاسوعا بچه ها رو میآوردند توی این چند سا ل ما در بین بچه های استثنایی دوستانی پیدا کرده بودیم و موقع غذا خوردن هر کدوم از ما مسئول غذا دادن به یکی از بچه ها بود .نمیدونید چه معصومیتی در چشمها ی این بچه ها موج میزد بعضی از اونها مثل یک فرشته زیبا بودند و همشون بدون استثنا بوی خدا میدادند عاری از هر گناه ومعصیت . مربی و پرستار بچه ها میگفت به دلیل کمی تعداد بهیارها و پرستارها متاسفانه این امکان وجود نداره تا بچه ها رو خیلی بهشون برسند و بدلیل اینکه بیشتر اونها در اکثر مواقع دراز میکشیدند و توانایی راه رفتن ونشستن نداشتند همشون یه طورهایی استخوان درد داشتند و بدنشون خیلی بد رشد کرده بود بعضی ها هم قوز در آورده بودندو بعضی دیگر زخم رختخواب گرفته بودند بگذریم من مسئول رسیدگی به پسری بودم به نام بهرام که هم سن خودم بود یعنی اون موقع حدود 18 سالش بود نه میتونست حرف بزنه و نه میتونست حرکت کنه فقط گه گاهی صدا هایی از خودش در میاورد و احساسش رو بیان میکرد کلا با من خیلی حال میکرد و من مرتبا برای اون شکلک در می آوردم ومی خندوندمش . بعضی وقت ها خودم رو میذاشتم جای اون و خدا رو بخاطر همه نعمتهایی که به من داده شکر میکردم .

من یه دختر خاله دارم به اسم الاهه که الان یک بچه داره وخیلی آدم احساساتی و مهربونیه اون مسئول رسیدگی به دختر بچه ای بود به نام فاطمه شاید باورتون نشه ولی من کمتر دختر بچه ای به این خوشگلی دیده بودم  خیلی ناز بود وهمیشه به یک جایی خیره میشد  و هر از چند گاهی لبخند می زد میگفتند پدر و مادرش دختر خاله وپسر خاله بودند وبهمین خاطر بچشون عقب مونده شده بود این الاهه ما با این دختره خیلی حال میکرد و هر وقت میومد قزوین یه سری به این بچه میزد و حالش رو میپرسید نمیدونم ولی همه احساس میکردیم یک حس مادرانه عجیبی به اون داره .فاطمه فقط از دست الاهه غذا میخورد و گاهی یک ساعت این دوتا به هم خیره میشدند الاهه اشک میریخت وفاطمه لبخند میزد .

سالها میگذشت وما هر سال روز تاسوعا نزدیکی های ظهر به استقبال اونها میرفتیم .الاهه اون سال داشت عروسی میکرد و سرش خیلی شلوغ بود بخاطر همین  نتونسته بود خیلی به فاطمه سر بزنه .طبق معمول نزدیکی های اذان ظهر مینی بوس اومد و ما به سرعت به استقبال رفتیم من بهرام روبغل کردم و از مینی بوس آوردم پایین ماشا ا... سنگین شده بود و یک ته ریشی هم  گذاشته بود . وقتی اومدیم تو دیدم الاهه ناراحته و میگه که فاطمه رو نیا وردم . از من خواست تا با هم بریم دنبالش و بیاریمش خونه  در این بین یکی از مربیای  موسسه که از همه جا بیخبر بود گفت الاهه خانم از شما انتظار نداشتیم ما فکر میکردیم حداقل توی یکی از مراسم ختم فاطمه شما رو میبینیم .

یک لحظه احساس کردم زمان متوقف شد وهمه چیز دور سرم گشت سریع به سمت الاهه برگشتم وای نمیدونید چی شد یکباره الاهه جیغ بلندی کشید و شروع کرد به شیون وزاری وزدن خودش بچه ها که ترسیده بودند گریه میکردند وکسی جلودار الاهه نبود همه گریه میکردند یک لحظه هم تصویر فاطمه از جلوی چشمم دور نمیشد الاهه رفته بود به سمت  جایی که فاطمه پارسال نشسته بود و خودش رو به در و دیوار میزد و بعد تک تک بچه هارو میبوسید ومیگفت اینا بوی فاطمه رو میدند .

  من از معصومیت  بنده های خدا شکایت میکردم که این خدا چرا اینجوری میکنه  بگذریم بعدا فهمیدیم که خانواده  فاطمه برای تحو.یل گرفتن  جنازه اون نیومده بودند و بدن خسته وبیمار اون مدت سه ماه در پزشکی قانونی مونده بوده و بعد از سه ماه با رای دادگاه موسسه تونسته بوده مجوز دفن اون رو بگیره و در یک قبر در قطعه کودکان دفنش کنند مهجور و بیکس همونطوری که اومدنش کسی رو خوشحال نکرده بود رفتنش هم کسی رو ناراحت نکرد .همون روز رفتیم سر خاکش و الاهه که تا چند هفته مریض بود و خودش رو مقصر میدونست وپشیمون از اینکه حال این دختر رو نپرسیده بود . فاطمه رفت غریب و تنها  و الان الاهه یه دختر 3 ساله داره به اسم فاطمه که چیزی از معصومیت کم نداره .

امسال قراره بعد از اون سال برای اولین بار الاهه و دختر کوچولوش فاطمه دوباره  روز تاسوعا بیان خونه ما و من خیلی خوشحالم.

خدایا تو رو به عظمتت قسم میدم هیچ بچه ای رو بی سرپرست نکن .خدایا تو بزرگتر از اونی هستی که بخواهی به ما ظلم کنی تو رو به عظمتت قسم میدم  سایه بزرگتر ها رو از سر ما کم نکن .