غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

چه قدر مردن خوب است

من این روزها مثل بقیه روزها حالم خرابه و عین مجید آقای ظروفچی  جوبچی(بهروز وثوقی توی سوته دلان) بد جوری توی سرم دنگ دنگ میکنه بعضی وقتها فکر میکنم هیچی توش نیست و من الکی دارم به خودم فشار میارم تو این وسط هیچکس هم نیست بگه بابا خرت به چند من البته گفتنشون هم فایده نداره چون اونها وضعشون از من بدتره حداقل من به دیوونگی خودم معترفم ولی اونها همچین برخورد میکنند انگار هایدگر کلفتشون بودهو نیچه هر روز با ماشین میبردتوشون مدرسه .
این روزها همه میرن روضه گریه میکنند دلشون وا میشه اما من چی ؛من خودم مصیبتم گریه کن کم دارم اگه قربونش برم امام حسین زنده بود سر کوچشون یه تکیه میزد وزار زار به حال من بدبخت گریه میکرد
بلا روزگاریه عاشقیت دلم میخواد برم سفر نه دلم میخواد از خودم فرار کنم برم یک جایی که این اخلاق گه و سگی خودم نباشه برم یه جایی که نور باشه و مردمش برای چندر قاز پول به هم دروغ نگن به جایی برم که هنوز حرمت ها رو احترام میکنندو یه فرقی بین زن ومردشون باشه بعضی وقتها دلم میخواد من هم مثل این پسر عموم زیر ابروهام رو بردارم و موهام رو بلند کنم یه شلوار بگی ؛یه بوت که دوشماره به پام بزرگ باشه   با یک بلوز مارک دار بپوشم  و یه گردنیند دندون نهنگ یا شاخ کرگدن ؛اگه از عاج هم بود اشکالی نداره  بندازم گردنم و یه خط ریش اسپانیایی یا لنگری بذارم و برم توی خیابونها کرت کرت کنم و به قول پسر عموم  از سنت های پوسیده دل بکنم
اما چکنم که صاحب مرده این دلم راضی نمیشه خاک بر سر من که از این بًبو گلابی هم کمترم
 اخ که  خدا چقدر تو حال میکنی با این همه بنده اون وقت هر کاری دلت بخواد میکنی حداقل بیا یه دفع هم که شده توی زندگیت به ما یه حالی بده و بیخیال ما شو اصلا فکر کن ما نیستیم از تو که چیزی کم نمیشه ؛ میشه؟دنمیشه مشتی  برو یک کم هم به بقیه برس .
امان از این چرت و پرت ها من اگر بجای این   همه فکر کردن و نامه نوشتن و شکواییه تایپ کردن برای خدا رفته بودم جلوی در دادگاه طلاق خانواده برای مردم عریضه وشکواییه مینوشتم خدا وکیلی الان داشتم با بیل گیتس رقابت میکردم اما چکنم که معرفت ما بیچارمون کرده
به هر حال؛ داشتم حمید مصدق میخوندم یه نمه خر کیف شدم و یاد دورانی افتادم که فکر میکردم دیگه من آخر  روشنفکرام . هر روز یه کتاب میزدم زیر بغلم میرفتم دانشگاه و برای بچه ها نطق میکردم که آره بابا دنیا اینطوریه و  بد بخت اونها که مغز متفکرشون من بودم
این شعر رو واسه شما مینویسم حالش رو ببرید:
 
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
 صفای گمشده آیا
براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه پیشرفت این است
مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد
 مدد کنید که امدادتان گرامی باد
 همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست
 که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم
چه قدر مردن خوب است
 چه قدر مردن
 در این زمانه که نیکی حقیر و مغلوب است
 خوب است

دانیال
نظرات 2 + ارسال نظر
پسر نیمه شب سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:12 ق.ظ http://midnightboy.blogsky.com

سلام .
قشنگ می نویسی و خودمونی .
موفق باشی .
خوشحال می شم اگه بهم سر بزنی مرد آریایی

ممنو ن از لطفتون
از اینکه وقت گذاشتید و وبلاگ رو مطالعه کردیدمتشکرم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ب.ظ http://akharinharfa.blogsky.com/

چقدر این حرفتُ دوست دارم:

چقدر مردن
در این زمانه که نیکی حقیر و مغلوب است
خوب است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد