غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

وقتی کره خر بودم (قسمت دوم)

 

 

اندر حکایت گوزمال شدن اندیشه روشنفکری ما

 

موضوع بر میگردد به سالهایی که من تازه بلوغ شده بودم

از بچگی من یک روشنفکر عقب افتاده بودم . یعنی در عین حال که مایه های روشنفکری و مدرن اندیشی داشتم اما همین روشنفکری و مدرنیته در حد همان شهرستان خودمان بود .یعنی چیزی بدتر وحشتناک تر از تفکر سنتی خانواده.

خوب طبیعی هم بود تصور کنید کسی که کتابهای معدودی خوانده و یا فیلم های سینمایی کمی دیده است و تازه بیشتر آن فیلم ها یا فیلم فارسی بوده است یا فیلم های دست چندم اکشن ویا نهایتا فیلم های هنری!!! بروس لی و جکی چان و نهایتا سیلور استالونه چه وضعی پیدا میکند زمانی که ادعای روشنفکریش بشود.

اولین نشانه بلوغ فکری من در همین زمان اتفاق افتاد و همانا تراشیدن صورتم  با ماشین اصلاح بود . بگذریم از احساس گناهی که تا چند وقت داشتیم و چه کنایه ها که شنیدیم و به همین خاطر شد که سیبیل های مبارکمان را تا زمان قبولی در دانشگاه نزدیم .

بعد نوبت به پوشیدن شلوار لی تنگ  و  کتانی  سفید بود با بلوز های آستین بلند کانورس یا سوئی شرت های کپ .در حوالی سال 71 و72 که در شهر ما هنوز اثرات جنگ بود وهنوز در عروسی ها ارکست رسمی نشده بود و تعداد زنان چادری بیشتر از مانتویی ها بود این کار من یک انتحار محسوب میشد و خلاصه اینکه هر روز در مدرسه یک  راند مسابقه بوکس وکاراته با آقای  آرازی در پیش بود که صد البته من نقش کیسه بوکس را در این مسابقه بازی  میکردم .

روزها بعد از مدرسه می رفتم کتابخانه و کتابی میگرفتم که البته جلدش خیلی مهم بود . کتاب را طوری میگرفتم که حتما اسمش معلوم باشد . بعد هم تب خواندن زبان انگلیسی گرفتم و همیشه دیکشنری در دستم بود در حالیه بخاطر جا نشدن در کلاسور !!! مجبور بودم در دستم بگیرمش .در دبیر ستان معروف شده بودم . با اینکه رشته ریاضی فیزیک بودم اما شعر میخواندم و با بچه های انسانی کم کم رفیق تر میشدم و از همین جا جلسات گروه خروس جنگی ها شروع شد (اسم گروه را از گروه سهراب گرفته بودیم که شعباتی نظیر گروه الموت ،‌ دخو و غیره را یدک میکشید).

فکر چاپ نشریه در مدرسه را با آقای بهرامی در میان گذاشتیم و قبول کرد برای حفظ آثارو ارزشهای انقلاب نشریه چاپ شود به سر دبیری ایشان و ریاست هیات تحریریه بنده . نشریه به ریاست بنده به چاپ اول نرسید ،‌آقای بهرامی چند تا وصیت نامه و عکس از شهدای دبیرستان به همراه قوانین نظام جدید آموزشی و چند مقاله علمی که از آموزش و پرورش گرفته بود در اولین نشریه به سردبیری خودش و ریاست هیات تحریریه خودش چاپ کرد .

اما ما روشنفکران خاموش نماندیم وبرای اعاده حیثیت و اثبات پایداری در دستیابی به حقوق حقه دانش آموزان ، خودمان یک
 ملقمه ای چاپ کردیم و در مدرسه بین بچه ها به قیمت گزاف فروختیم که البته پولش را به زلزله زدگان رودبار و منجیل اهدا کردیم البته دقیقا یادم نیست اما حداقل یادم هست که قرار بود این کار را بکنیم حالا که خوب فکر میکنم بیاد می آروم که هفته بعدش ابوالفضل مدیر مالی نشریه یک دوچرخه کوهستان قسطی خرید .

سردبیر من بودم  و با امضای دخو لنگراد (دخو مخفف دهخدا = کد خدا  و لنگراد مخفف لنیینگراد است ) سر مقاله نوشته بودم اندر باب ضایع شدن حقوق قشر دانش آموز و نحوه برخورد زننده  مسئولین از خدا بی خبر دبیرستان و  همچنین مطالبی در باب زیر آب زنی آقای بهرامی که به جای پای چپ با پای راست وارد دستشویی میشود و به بچه هایی که والدینشان احضار میشوند دستور میدهد تا مادرشان (نه پدرشان) را بیاورند مدرسه و...  

این اسم مستعار کار من را خراب کرد ، خوب لنینگراد مال جایی است که خیلی ابرقدرت کثیفی  بود  و من احمق فقط چون عماد پیشنهاد داده بود این اسم را انتخاب کردم  و باز هم روشنفکری و مدرن اندیشی کار دستم داد . احضار به کمیته انضباطی  و دفتر مشاوره تحصیلی و گه خوردم وغلط کردم بنده . وقتی آدم ذاتا نفهم باشد دیگران برای درک این موضوع خیلی زور نمی زنند . در اولین باز پرسی ها مشخص شد که من احمق تر از این حرف ها هستم که به حزبی وابسته باشم و قرار بر این شد که پدر م بیاید مدرسه و تعهد بدهد.

پدر من فقط اسم من را بلد بود. با این که تنها فرزند خانواده بودم اما پدرم خیلی تمایل به کارهای زنانه که همانا بزرگ کردن فرزندان می باشد نداشت و خلاصه اینکه تا آن روز مدرسه ما  نیامده بود . فقط یکبار برای اینکه در مسابقات دانش آموزی استانی اول شده بودم برای اهدای جوایز و سخنرانی در مورد رزمندگان اسلام به سالن اجتماعات آموزش و پرورش آمده بود و بعد از مراسم هم لوح من را با خودش به مغازه برد و قاب گرفت و تا همین چند سال پیش که مغازه را ببندند روی دیوار بود .

بی شک اگر پدرم میفهمید من را میکشت و خونم را حلال میکرد . پدرم ساده بود و هنوز فکر میکرد زمان جنگ است و باید در همه عرصه ها با دشمن مبارزه کرد . اصلا پدر من دوست داشت با یک نفر لج بازی کند حالا میخواهد یک کشور بیگانه باشد یا من بخت برگشته .

تا ان زمان هر وقت آقای آرازی والدینم را احضار میکرد که البته کم نبود ، میرفتم سر خیابان و به کارمند بانک ملی که خیلی مرد نازنینی بود می گفتم بیاید مدرسه آن بیچاره هم خودش را جای دایی من جازده بود و هر دفعه اذعان میکرد که پدرم در ماموریت است و خلاصه من از یک کتک جانانه فرار میکردم . اما از وقتی آقای آرازی از کارمند بانک درخواست وام کرد موضوع لو رفت و من باز هم سیاه و کبود شدم . اقای آرازی هر وقت با زنش دعوا می کرد من یا ابولفضل را صدا می کرد دفتر و با چک و لگد مشکل خانوادگیش را حل می کرد . حالا مانده بودم چکار کنم . به مامان هم نمی توانستم بگویم . بیچاره از ترس سکته می کرد . مادر من از یک سرما خوردگی کوچک من دق می کرد و موضوع را چنان بغرنج می کرد که گویی من قانقاریا یا طاعون  گرفته ام .
می دانستم مادرم چاره خوبی نبود .

خلاصه دو سه روزی مدرسه نرفتیم و گویا آقای آرازی در به در دنبال ما می گردد که مشکل خانوادگیش را حل کند . و وقتی
 می بیند من نیستم با آقای بهرامی و کمیته  انضباطی و مشاوره تحصیلی رایزنی می کند و نامه ای به منزل ما توسط فراش مدرسه ارسال می شود با تاکید بر این موضوع که باید حتما به پدرم تحویل شود . مادرم نامه را می گیرد و فراش مدرسه تاکید
 می کند که حتما باید توسط پدرم خوانده شود . مادرم قول می دهد و با شربتی فراش مدرسه را روانه می کند . سپس بر اساس اصول وفاداری بعهد و رعایت امانت سریعا نامه را پاره کرده و متن را مطالعه می کند. فراش مدرسه از پیچ کوچه بیرون نرفته همسایه ها با صدای شیون به خانه ما می ریزند و فکر می کنند کسی به رحمت خدا رفته است ( که همانا واقعا من بودم).......

.....ادامه دارد

 

 

من و خدا

 

 

رابطه من و خدا یک رابطه جالبی است که شاید کمتر برای دیگران اتفاق بیفتد

هر وقت مشکلی پیش می آید ، اول خدا را شکر میکنم و از او میخواهم تا به من صبر بدهد

همبن که مشکلات بیشتر می شود،  شروع می کنم به غرغر کردن

مشکلات بیشتر می شوند ،  در این حال من شروع می کنم به دشنام دادن و زیر و رو کردن خانواده محترم خداوند متعال

اگر مشکلات باز هم بیشتر شوند ،  آنگاه شروع  میکنم به التماس

تقریبا تمام مشکلات به این بند التماس ختم می شوند

اما در مواقع شادی کمتر می شود که یادش  باشم

البته من ذاتا  آدم ترسو  و محتا طی هستم و در خوشی ها هم از روی ترس وآینده نگری یک تشکر خشک  و خالی می کنم گاهی

بعضی وقتها برای هر چه زودتر تمام شدن مشکلات ، سیکل را جابجا می کنم یعنی از اول التماس می کنم . اما این روش جواب نمی دهد

اصلا خدا خودش هم همین سیکل را دوست دارد

اما چیزی که تازگیها یاد گرفته ام این است :

وقتی مشکلی می رسد فقط باید صبر کرد و گوشه ای از آتش مشکلات نشست و نظاره کرد

چون به هر حال تو داری میسوزی و فرقی نمی کند در چه وضعیتی قرار بگیری

هر چقدر بیشتر تکاپو کنی بدتر میسوزی

فقط باید یک گوشه نشست و صبر کرد تا تمام شود

آخر سر هم که مشکلات تمام شود

شعف خاصی برایت می ماند

در سیکل بالا وقتی مشکل تمام می شد

از خودم بدم می آمد ،‌ اولا اینکه خودم را مدیون خدا می دانستم و از رویش خجالت زده بودم

دوم اینکه باز هم از خودم می آمد چون به تنهایی نتوانسته بودم از این مشکل سر بلند بیرون بیایم

اما حال فقط می نشینم تا تمام شود

و اخرش هم نه مدیون کسی هستم و نه از خودم بدم می آید