غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

 

یکماهی میشود که سال تحویل شده است و من همچنا ن در پارسال مانده ام با همان غمها وهمان افکار آزار دهنده .دوستی مرا نصیحت میکرد به تماشای زیبایی های دنیا و سخت نگرفتن زندگی حدود 2 ساعتی با هم صحبت کردیم دراوسط بحث سیگاری روشن کرد و من برایش با دلایل خودم که نمیدانم از کجا آورده ام توضیح میدادم واز او سئوال های بیجوابی میپرسیدم اوایل طفره میرفت اما کم کم نرم شد در اواخر بحث سردرد گرفت وذیق وقت را بهانه کرد وادامه را به آینده موکول کرد .از اینکه دنیای ساختگیش را خراب کرده بودم ناراحت بود و عصبانی. فردایش درخیابان دیدمش اما انگار او نمیخواست مرا ببیند یعنی مطمئنم که مرا زودتر دیده بود وترس ادامه بحث یا حتی یادآوری شب گذشته خودش را به بیراهه زده بود حتما همان شب رفته خانه وزنش پرسیده چرا ناراحتی و او هم گفته فلانی را میشناسی بنده خدا دیوانه شده داشتم نصیحتش میکردم و از این حرفها. خودم را هزار بار لعنت کردم که چرا زندگی بدبخت را خراب کردم اصلا چرا من باید یاس و ناامیدی خودم را همه جا ببرم .مگر دیگران چه گناهی کرده اند که باید مرا تحمل کنم.اما من که به آنها کاری ندارم آنها خودشان به سراغ من میآیند یکی دلش برای من میسوزد و میگوید جوانی به رعنایی شما که نباید آشفته باشد ، تا کمی با او صحبت میکنم از من فرار میکند ودیگر نمیخواهد تا ثواب کند وجوانی را نجات دهد .دیگری عاشقی سینه چاک است که قلم من او را محسور کرده است وآرزو دارد تا من روزی از او بنویسم در اولین برخورد وقرار عاشقانه وقتی من را سرد وسخت میبیند توی ذوقش میخورد و فردایش تلفن میزند و میگوید من دیشب خیلی فکر کردم دیدم که اگرمن در زندگی شما باشم مزاحم پیشرفت شما میشوم و ممکن است نتوانید دیگر آثار هنری خلق کنید دقیقا منظورش این است که من به دنبال شوهر میگردم وشما آنقدر ها که فکر میکردم رمانتیک نیستید .چند وقت پیش با یک خانم روانشناس آشنا شدم اویل موش آزمایش گاهیش بودم وبر روی من تحقیق میکرد اما وقتی استادش گفته بود که همچنین فردی با این مشخصات روانی که توصیف کردید وجود ندارد و او را مردود کرده بود ، به من زنگ زد وگفت خدا جوابت را بدهد که مرا سر کار گذاشتی و اینکه مجبور شده دوباره تزش را ازنو باز نگری کند و همه اش تقصیر من است.

از این داستانها در زندگی من زیاد است شاید هزار ویکی نباشد اما نزدیک است به این تعداد .راستی یادم رفت بگویم یکبار استاد معارف دانشگاه میخواست مرا به راه راست هدایت کند ترم اول یک بیست به ما داد تا ترم بعد هم با او درس برداریم دقیقا یادم هست برای او1 آیه و 2 حدیث جعلی ومن در آوری نوشته بودم که مطمئنم هیچ یک از ائمه نگفته بودند خدا مرا ببخشد .به هر حال کم کم کار به جایی رسید که من را به کمیته انضباطی بردند و یک تعهد گرفتند که به اساتید بی احترامی نکنم .چنان بلایی بر سر اعتقادات پوشالی این شخص آوردم که فکر میکنم در آن دنیا شیطان یک جایزه مشتی به ما بدهد .نه اینکه از خودم تعریف کنم وبرای خودم نوشابه باز کنم نه ! این مردم اینقدر حمارند که میشود با چند تا سئوال نابودشان کرد چون هر هری هستند وهمه چیز را قبول دارند چون پدرانشان داشته اند و هر وقت هم کم میاورند میگویند  استغفر الله و ربی والتوبه الیه  دقیقا یعنی اینکه شما کفر میگویید

گذشته از اینها دلم تنگ است، نفسم سنگین است ، سینه ام سخت بدرد آمده وانگار یک انرژی هسته ای غنی شده در راکتور مغزم دارد انرژی آزاد میکند دارم از NPT  خارج میشوم چرخه سوخت اتمی من کامل شده است دارم منفجر میشوم . اما اگر بترکم و منفجر شوم هیچ اتفاقی نمیافتد نمیگویم همه خوشحال میشوند اما یک مخالف  کم میشود و همین برای دیگران کافی است میدانم که همه میگویند من عاشقش بودم واقعا هر وقت شعر میگفت انگاراز ته قلب من بود اما اگرهمان لحظه بگویند یکی از اشعار مرا بخواند میگوید حالا وقت گیر آورده اید او مرده است وشما فکر شعر هستید . بیچاره مادرم او تنها کسی است که نارا حت میشود و حتما مثل همیشه برای من دعا میکند وبرای خودش تا زودتر بمیرد وپیش من بیاید ، تا برای من گل گاو زبان دم کند وهر وقت سرم درد گرفت چهل بار آیه الکرسی بخواند ودر لیوان اب زمزم فوت کند وبه من بدهد تا بخورم وخوب شوم وپدرم را مجبور میکند تابرایم اسپند دود کند و خودش میگوید بترکد چشم حسود اگر باز هم خوب نشدم به افصل خانم میگوید برایم تخم مرغ بشکند وافصل خانم با آن دستهای چاقش روی تخم مرغ با زغال خط میکشد واسم میبرد بیچاره آن کسی که تخم مرغ به اسم او میشکند در کمتر از یک ثانیه مادرم با ناله و نفرین تمام خاندان او را نفرین میکند طوری که من مطمئنم از فردا حتی گربه هایی که از روی بامشان رد میشوند به درد لاعلاجی مبتلا خواهند شد و یکی یکی سقط میشوند.

ایکاش مادرم جای خدا بود آن زمان حتما من یکی از پیامبران اولی العزم بودم ومیتوانستم معجزه کنم وشفا بدهم . بیچاره پدرم که همیشه در سایه من بسر برده دلم برایش میسوزد هیچ وقت خوب درکش نکردم مرد فداکاریست ساکت است وز حمتکش با کارگری مرا بزرگ کرد تنها فرزندش را و حالا نشسته تا بیبند من چی میشوم الحمد الله ظاهر را خوب حفظ کرده ام و او هر جا که مینشیند از من میگوید واقعا پدر و مادر من چقدر بدبخت هستند که من تنها دلخوشی آنها هستم

ایکاش کسی پیدا میشد و با من همفکر میشد تا خودم را پیدا کنم .اما نه مطمئنا کسی پیدا نمیشود اگر هم پیدا شود دیوانه میشود و بدبخت میشود وبازهم من تنها میشوم ...!!!