غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل

قرار شده تا این ۵شنبه ۲۸ اردیبهشت با بچه های انجمن باران دوباره دور هم جمع بشیم خیلی ساله که دور و بر این جمع ها نرفتم راستشو بخواین میترسم .دوباره دارم یاد روز های خوب دانشجویی و فعالیت هامون میافتم

نمیدونم چی میشه اما باید برای خودم کاری بکنم .دیگه وقتشه اگه نجنبم دیر میشه وهمه چیز از بین میره من هنوز زندم ونفس میکشم برای خودم وپدر و مادرم وهمه کسایی که دوستشون دارم کاش بشه که بچه ها همه بیان و دوباره روزهای خوب تکرار بشند .دوباره مینویسم اما مهم نیست که چاپ بشن یا نه مهم اینه که برای خودم مینویسم دیگه اونها رو به کسی نمیدم تا به اسم خودش چاپ کنه .اصلا برام مهم نیست میتونند هر چی که میخوان به من بگن اما خوب میدونم که نمیتونند جلوی قلم رو بگیرند اینقدر مینویسم تا همشون خسته شن با یک اسم جدید و یک خط جدید برای خودم وبرای همه اونهایی که دوستشون دارم

چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل
و اهل عشق چه رسواست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
میان این همه گلهای ساکن اینجا
چه قدر پونه شکیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم
نیاز و مهر و تمناست بین آدمها
بهار کردن دل ها چه کار دشواریست
و عمر شوق چه کوتاست بین آدمها
 میان تک تک لبخندها غمی سرخ ست
و غم به وسعت یلداست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها 
 

ای سکوت ای مادر فریاد ها

 همیشه از اینکه متفاوت باشم لذت برده ام شاید عقده ای باشم اما دوست دارم متفاوت باشم البته نه تابلو! برای همین از اول هر وقت به  مهمونی میرفتیم من خودم رو قاطی بزرگترها  میکردم ووقتی با بچه ها بازی میکردیم من ادای بزرگتر ها رو درمی آوردم این اخلاق من باعث شده بود که محبوب دخترهای همبازی و مورد تنفر پسرها واقع بشم .

اما الان چنان دلم برای اون دوران تنگ شده که نگو ونپرس حاضرم یک لحظه به اون دوران بچگی برگردم . دلم برای امامزاده رفتن با مادر بزرگ ،  حموم رفتن با آقاجون وتمام خرابکاریهایی که با پسر عموها میکردیم تنگ شده حتی برای پسر عموم که الان سالی یکبار هم نمیبینمش وشاید بهتره بگم نمیخوام ببینمش تنگ شده .این پسر عموی من خیلی بدبخت بود وهمیشه کتک های خرابکاری نصیب اون میشد .دلم میخواست یکبار دیگه مثل گذشته ها میرفتیم شمال اون موقع هر شب آخر شبها میرفتیم آتیش بازی لب دریا و کلی حال میکردیم

الان احساس میکنم همه چیز، و خودم رو در گذشته جا گذاشتم .این خیلی سخته که آدم آینده ای رو برای خودش متصور نباشه .

زندگی کنم که چی!

من اینقدر بدبختم که جرات خود کشی هم ندارم و این قوز بالا قوزه یعنی تا گردن فرو رفتن توی لجن . شاید بقیه هم مشکلات من رو داشته باشند شاید هم بیشتر اما مشکل من اینه که نمیتونم خودم رو گول بزنم من از این کلمه متنفرم

خدابزرگه

هر وقت یک گندی به کار ما میخوره سریع یاد خدا میافتیم واون هم که انگار منتظره  تا ما التماسش کنیم، و صد البته اجابت نکنه ، و کون ما رو بسوزونه .نمیدونم چه جوری میشه با این خدا حرف زد رو در رو، من خیلی وقتها این شعر فریدون مشیری رو با خودم تکرار میکنم

ای ستاره ای ستاره غریب

ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم

پس چرا خدا به داد ما نمیرسد

ما صدایه گریمان به آسمان رسید

از خدا چرا صدا نمیرسد

نمیدونم چه لذتی میبره این خدا از بدبختی کشیدن ما ،  خوب چی میشد همه رو در صلح و صفا وآرامش میآفرید یعنی چه هدفی داشته که این بلا رو به سر ما آورده از یک کلمه دیگه هم متنفرم

امتحان اللهی

 مثلا زلزله میاد همه میمیرند اون وقت میگن امتحان اللهیه .خوب چرا باید یک عده نفله بشند تا دیگران امتحان پس بدند این چه امتحانیه که از اولش نتیجش معلومه ؟ حتما این کارهای خدا یک حساب و کتابی داره که من نمیفهمم و هیچ کس هم انگار قرار نیست ما رو از تاریکی جهل بیرون بیاره . اهالی دین که تره هم برای من کافر خورد نمیکنند و تا حرف میزنیم میگن استغفرالله ، بقیه هم که یا سکولارهای دو آتیشن یا از ایسم هایی  حرف میزنند که من نمیتونم حتی مکتب فکری اونها رو تلفظ کنم چه به رسه  به ادراک واستنباط .خیلی دلم میخواد یک آدم صاف و ساده پیدا بشه تا جواب سئوالهام  روبا منطق ودلیل بده .

خود خدا هم که طاقچه بالا میذاره واصلا حال نمیده یکبار که بچه بودم چهل روز مداوم یک دعا رو از مفاتیح میخوندم که روز چهلم آقا رو ببینم و باهاش حرف بزنم نه تنها نیومد تازه وصله ناپاکی هم به ما زدند که حتما دلت پاک نیست یا لایق معرفت نیستی ! من توی سن 12-10 سالگی چه گناه کبیره ای میتونستم مرتکب شده باشم که از من رو برگردونند .

نمیدونم خودم هم دارم دیوونه میشم ایکاش میشد با خدا رو در رو حرف زد .اون موقع چنان سئوال پیچش میکردم که از خلقت من پشیمون بشه .اما باز هم سکوته وسکوت !

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
 تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
 من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
 

  

 

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

حالم از این مردم بهم میخورد(البته مطمئنم که آنها هم چنین حسی نسبت به من دارند) خودشان دوست دارند تا بهشان دروغ بگویی اصلا راستگویی مرده ست مردانگی را هم که اگر دیدید سلام ما را به او برسانید وبگویید خیلی نامردی !

هر بار، با کسی آشنا میشوم میگویم او لیاقت شنیدن حرفهای مرا دارد اما طولی نمیکشد که این نحسی همیشگی یقه هر دومان را میگیرد وطرف میرود به جایی که دیگر حاضر نیست جواب سلام ما را هم بدهد

خودم هم در خلقت خودم وا مانده ام که چه آفریدهای ای دادار بلند مرتبه، که هیچکس را توانایی تحمل کردنش نیست و چقدر بدبختم خودم که مجبور به تحمل خودم هستم

 

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
 می خواستم که گم بشوم در حسار تو

 این سوت آخر است و غریبانه می رود
 تنهاترین مسافر تو از دیار تو