غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

کاش میشد دوباره باران ببارد

کاش میشد دوباره باران ببارد

کاش میشد دوباره زمان را گم کنیم زمانی که از خواب بعدالظهر پاییزی برمیخیزیم

کاش میشد دوبار هوا نمناک شود

وکاش میشد بچه های محل را دوباره جمع کنم وهمه روی پله خانه مش قاسم بشینیم و حرف بزنیم، از آرزوهایمان بگوییم ودلاوریهای پدران وبرادرانمان و همه صف بکشیم تا پدرم پول بدهد و لواشک بخریم

و بخندبم به همه زیبایی ها ومش قاسم دوباره بیاید وروی پله آب بریزد تا ما روی پله نشینیم و ما او را هو کنیم و او به ما فحش بدهد .

کاش دوباره به کوچه های جنوب شهر برگردم جایی که خانه عزیز جان بود و همه صفا بود ویکرنگی ، آن زمان خبری از دارایی و فخر فروشی نبود همه مثل هم بودیم فقیر وشاد و امیدوار به تغییر در وضع زندگی

یادش بخیر یک سعید بود که نصف عمرش را در صف نانوایی سپری کرده بود خانواده ای داشتند ده نفری و تهیه نان این خانواده بر عهده سعید بود .ازمدرسه که میامدیم یکراست میرفت نانوایی هفت ، هشت سالی کارش این بود بیچاره مادرش از بس زایمان کرده بود واز بس بچه داری خیلی زود مرد دلم برای سعید میسوخت مادرش را بردند قم دفن کردند .زن خوبی بود مادرش و مهربان بود اصلا بچه ها را دوست داشت وهمین ها بودند که باعث مرگش شدند به آسانی

دلم میخواست دوباره در زمینهای خاکی فوتبال بازی کنم و با پس انداز چند ماه بروم کفش ملی و از آن کفشهای میخ دار 200 تومانی بخرم این کفشها با آن نوک سفت و محکمش جان میداد برای قلم کردن پای همبازی ها

دلم میخواست دوباره بروم بازارچه سپه وبرای اقاجان نان سنگگ بخرم بیچاره دندان نداشت وفقط یکی یا دو تا داشت نهایتا . وچقدر دعا میکرد بیچاره پیر مرد و من که برای گرفتن یک 5 تومانی چه کارها که نمیکردم .

کاش عزیز جان زنده بود حتما الان غوره های درخت مو را کنده بود و داشت آبغوره میگرفت برای همه دختر ها وپسرهایش وآنها را روی طاقچه میگذاشت توی حیات رو به افتاب تا خوشرنگ شوند و جا بیفتند .عجب درختی بود این درخت مو مادرم برگهایش را میکند وبا آن دلمه درست میکرد پسر خاله های از خدا بیخبر شراب میانداختند با ان دبه دبه . و فقط آقاجان بود که اب میداد وکود میریخت و ما که گهگاه با دختر اقدس خانم پشت برگهایش قایم میشدیم تا با همه زن وشوهر بازی کنیم در آن عالم بچگی، اسمش راحله بود ،دختر اقدس خانم را میگویم ادای بالا شهریها را در می آورد و به من میگفت عزیزم ناهار چی میخوری برات درست کنم و من هم مثل عمورضا ژست میگرفتم ومیگفتم الویه درست کن یا ماکارونی ، غذاهای مورد علاقه ام بودند در بچگی ، وچه خنده ها میکردیم در پشت این درخت مو که برگهایش دلمه میشد ومیوههایش خوراک میهمانها و گاهی شراب میشد برای مجید و بقیه بزرگترها و آبغوره میشد و گاهی هم مویز میشد برای زمستان .

کاش برمیگشتیم به آن دوران کاش میشد برای همیشه از این حال خارج میشدم .باز هم تهوع دارم وسرگیجه  ، سرم وچشمانم به شدت میسوزند .گاهی اوقات فکر میکنم که دیگر انگیزه ای برای ادامه ندارم اما نمیدانم که چه میشود همینطور به حال خودم رها میشوم ودوباره امیدوارمیشوم وباز هم به حال خودم رها میشوم و افسرده میشوم ومریض و از خودم بدم میآید  .