شاید این سرنوشت من است که همیشه باید بنالم.
حس خوبی ندارم این روزها
یکی از دل خوشی من در این اواخر رفتن به باشگاه سوارکاری و دیدن اسبها بود.
به نظر من اسبها خیلی مهربان تر از آدمها هستند.
بعضی از آنها چشمهای خیسی دارند که خیلی قشنگ است با صورتهای کشیده و دندان های یک دست و ردیف شان خیلی با وقار و خوش تیپ هستند.
وقتی یک اسب سواری میدهد انگار که دارد از تمام وجودش مایه میگذارد تا سوارش لذت ببرد و وقتی می دود انگار هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد ، گرد و خاک میکند ، شیهه میکشد، و روی پاهایش بلند میشود ، انگار در یک حالت و جذبه روحانی هستند.
در باشگاه سوارکاری بعضی وقتها که برای نگاه کردن اسب ها میروم یک نیمکت آهنی رنگ و رو رفته هست که روی آن
می نشینم. یک نوشیدنی یا خوراکی از بوفه میخرم و به اسبها که در پارکور می دوند نگاه میکنم .
بعضی از اسب ها روی سنگفرش بیرون پارکور از پشت سر من رد میشوند جلال و هیبتی دارند و صدای سمهایشان که از دل تاریخ می آید ناخودآگاه من را به زمان های دور می برد. به عمق جنگهای ایرانیان و رومیها ، ناله زخمیها و چکاچک شمشیرهای خون آلود.گاهی اوقات ساعتها می نشینم و نگاهشان میکنم .با آمدن این همه ماشین و وسیله نقلیه هنوز هم اسبها بهترین سواری را می دهند و از همه انها نجیب تر و با وقار تر بنظر میرسند.
در بین اسبهای باشگاه یک اسب مادیان نژاد هولشتاین هست که از همه بلند قدتر است و یک کره دارد که اسمش ستاره است
ستاره خیلی بازیگوش است و هرگز پدرش را ندیده است.
ستاره از دست من چند باری قند خورده بود و گاهی تکه ای بستنی پنهان از چشم صاحبش .
اوایل هفته صاحب مادرش می آید و مادرش را برای سواری به داخل چیتگر می برد ، دور اول سواری تمام می شود و دور دوم ستاره بی تابی میکند مادر به صاحبش سواری نمی دهد تا اینکه ستاره را هم می آورند بیرون و با هم به داخل پارک میروند .تا جاییکه من میدانم بجز کره خرها و بعضی از بچه های انسان ، بدون استثناء تمام بچه های دنیا پشت سر پدر و مادرشان حرکت میکنند .فیل ها از دم مادرشان میگیرند، بچه شیرها زیر پای پدر و مادر می دوند و خلاصه بجز همان کره خر و بچه انسان بقیه از والدینشان جلو نمی زنند.
ستاره پشت مادر می دوید و سوار با مهمیزها به پهلوی مادر می زد تا تند تر بدود . مادر امتناع می کند و کماکان طوری می رود تا ستاره عقب نماند . به سر پیچ که می رسند یک ماشین از راه می رسد مادر می ایستد و ستاره نمی تواند سرعتش را کم کند و با صورت به کنار ماشین برخورد میکند چون ماشین رونیز بوده و صاحبش پولداربوده و ماشین محکم و کار درست خریده بوده است ستاره در جا می میرد و ماشین فقط کمی بدنه اش خسارت می بیند . مادر ستاره در حالیکه پهلویش خونی بوده است سوار را زمین می زند و فرار می کند و فردای آن روز با تنی خون آلود پیدایش می کنند .
دیشب به دیدنش رفتم .چشمانش خیس بود ، ستاره را در باشگاه دفن کرده اند و من برایش قند گذاشتم .
صاحب مادرش می خواهد مادر را بفروشد تا هم از شرش راحت شود و هم خسارت ماشین را بدهد . می گوید ستاره بد قدم بوده است و از وقتی بدنیا آمده مادرش را هوایی کرده است و خرج هم روی دستش گذاشته است .
مادر ستاره که از همه قد بلند تر بود قدش خمیده و تا دیشب هیچ چیز نخورده بود.
نمی دانید چقدر ستاره بازیگوش بود.
و نمی دانید راننده رونیز چقدر چاق و بد هیکل بود
و شاید باز هم نمی دانید صاحب رونیز صاحب پدر ستاره است که ستاره هرگز ندیده بودش.
و شاید باز هم نمی دانید این اقا بخاطر ثروتش و باشگاه سوار کاری اش چقدر سرشناس است.
و شاید هم نمی دانید که این آقا همیشه مشروب می خورد و مست است.
و مطمئنم باور نمی کنید که چشمهای مادر ستاره چقدر قرمز شده است.
و مطمئنم باز هم نمی دانید من چقدر دلم برای ستاره تنگ شده است.
شاید دیگر به باشگاه نروم.
وقتی کسی یا چیزی را دوست داشته باشید، برای نبودنش غصه می خوردی. برای غصه های اشک می ریزید و برای اشک هایش میمیرید. پس خدا کند که دوست داشته باشید.
نوشتهتون رو خوندم ؛ هم دیروز٬ هم امروز .. اما نمیدونم چی باید بگم ...
شاهد نابودی یه موجود دیگه بودن خیلی سختِ .. چه گیاه باشه٬ چه حیوان٬ چه انسان ...
پنج سال پیش٬ تو دو قسمت حیاط گلهای آفتابگردون کاشته بودیم؛ یک سریشون وسط حیاط بودن که نور کافی داشتن و یه سری دیگهشون کنار دیوار بودن و به خاطر سایهی دیوار تا ظهر آفتاب روشون نبود و از بعد از ظهر آفتاب رو حس میکردن...
کمکم هرچی میگذشت تفاوت این دو سری آفتابگردون بیشتر نمایان میشد... وسط حیاطیها بزرگتر٬ افراشتهتر و پر محصولتر٬ و کنار دیواریها کوچیک و ضعیف و کم محصول...
وقتی میدیدمشون کلی دلم میگرفت ... همهشون از یه نوع دونه بودن٬ خاکشون هم مثل هم بود٬ فقط تفاوت توی چند ساعت بیشتر و کمتر آفتاب داشتن این همه فاصله بینشون انداخته بود ...
کاری هم از دستشون برنمیاومد ... پابستهی خاکی بودن که توش به دنیا اومده بودن ... نمیتونستن به رشد خودشون کمک کنن ...
وقتی به اونها فکر میکردم یاد آدمها میافتادم ... یاد خودمون... یه اختلاف کوچیک توی محیطی که توش به دنیا اومدیم یه دنیا فاصله تو رشد فکری و تواناییهامون ایجاد میکنه ... ما هم پابستهایم .. هرچقدر هم که بگیم اختیار داریم ...
شاید حرفام بیربط به نظر بیاد ... اما غم شما من رو به یاد غمگینی خودم به خاطر گلهای آفتابگردون حیاطمون انداخت ...
و به یاد غمگینی همیشگیام از محیطهایی که رشد و تواناییهای آدمها رو میسوزونه و خاکستر میکنه ...
غم شما من رو یاد غم خودم انداخت ٬ همین ...
ایکاش می توانستیم آدم ها را هم مثل ستاره شما دوست داشت باشیم!