هرگاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد تو او را خراب کردی
خدایا! به هرکه و به هر چه دل بستم تو دلم را شکستی
عشق هرکس را به دل گرفتم تو قرار از من گرفتی
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم در سایه امیدی
و به خاطر ارزویی برای دلم امنیت بوجود آورم تو یکباره همه را بر هم زدی
و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپرورانم
و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل احساس نکنم
تو چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم
و به جز تو آرزویی نداشته باشم
و جز تو به چیزی یا کسی امید نبندم ....
مصطفی چمران
شاید صد بار خوندمش هم قبولش دارم هم میخوام قبولش نداشته باشم . کاش میشد با این خدا رودررو حرف زد کاش یک روز جای من بود
کاش یک روز جای اوبودم
برای خودم به دلشوره میافتم
افق های ذهنم تو در توست
کارهای زمانه چقدر ناهمگونست
همیشه حرفی هست
همیشه دردی هست
اما گوش وطبیبی هرگز
چرا فکر میکردم زندگی شنا کردن در برکه های جادوییست
انجا که مرغان سپید خود را به آرامش آب جلا میدهند
در پس ذهنم سئوالیت که هزاران بار پرسیده ام
و هزاران بار جواب نشنیده ام
چرا باید زندگی کرد در این دیر خراب؟
وچرا شاعری ساده دل باید انتظار داشته باشد
که در قفسی کرکس باشد
من نیز اینجا بس تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم....
" بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه"
از این جمله خیلی خوشم اومد. فوق العاده است
خوش باشی
خوشحالم که وبلاگت رو پیدا کردم...
حرفای منُ میزنی... البته من خیلی ناامیدم... تو نه!
تموم شد... همه رو خوندم... نتونستم به جیرهی امروزم راضی بشم!
میدونی... از بس این روزا هر وبلاگی رو باز کرده بودم از عشق و عاشقی و درد دوری و بیوفایی و ... و ... و ... حرف زده بودن خسته شده بودم... دلم میخواست یه نفر از چیزهایی بگه که من بهش فکر میکنم... نمیگم تو تماما اونا رو گفتی٬ اما حال و هواش شبیه بود...
نمیدونم چرا خودم نمینویسم!
شاید به خاطر اینکه تموم شدهام... دیگه از من گذشته...
بگذریم...
منتظر نوشتنتم... خیلی زیاد
روزهای خوبی داشته باشی٬ برادر خوبم.
روزهای خوب واقعی٬ نه شعاری!