غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

چرا عدالت سخت کور وبیمار است ؟

امروز از او روزهای سگیه که اصلا حوصله کسی ر و ندارم. از صبح که بلند شدم یک بوی گندی دماغم رو پر کرده ، احساس میکنم بدبوترین جورابها و فاضلابهای دنیا دارند این بو رو تولید میکنند و من به ناچار در حال استنشاق اون هستم  ، حالت تهوع دارم و چنان سردردی دارم که با پلک زدن هم سرم درد میگیره(8 صبح)

سرم شلوغه و کلافه شدم باید گزارش آماده بشه ،پیمانکار تماس میگیره و اطلاعات و شناسنامه قطعات رو میخواد، کارهای مربوط به ایزو، کارهای مربوط به خرید ربات تست و....یاد بابا میفتم زنگ میزنم خونه مامان جواب میده، بابا بهتره ، باید فردا بره آنژیو برای قلبش ، یاد هفته پیش میفتم و روزهای بدی که سپری شدند ،  فکر تکرار اون روزها دیوونم میکنه ، بابا با رنگ پریده روی تخت بیمارستان ،لبخند سرد بابا وقتی منو دید، لباس سبزهایی که دور بابا رو گرفته بودند، صدای نگهبان که به زور داشت منو بیرون میکرد ، سستی پاهام ، داغی صورتم ، پرخاش به خدا که اگه بلایی سر بابا بیاد من میدونم و اون، تصمیم گرفته بودم با خدا تلافی کنم ، فکر یک چیزی  یا حرفی بودم که خدا رو سر غیرت بیارم  ، اشک مامان ، دلداری فامیل ، مردی که روی تخت کناری بابا مرد.! به همین راحتی، ومن که خسته تر از همیشه بودم(11 صبح)

سر ناهار تهوع داشتم عین زنهای باردار که از بو بدشون میاد ، احساس خفگی ، کاش کسی اون دور وبر  نبود ، سریع اومدم بالا و رفتم دستشویی آب زرد بالا آوردم رودهام پیچ خوردند درد بدی داشتم ، سرم داره میسوزه و این از همه بدتره ، آب زدم به صورتم نشستم پشت میز هنوز بچه ها از ناها ر نیومدند دوباره زنگ زدم خونه بابا خوابیده بود و مامان تازه نمازش رو خونده بود دلم براشون میسوزه ! (14 بعدالظهر)

 تقریبا از صبح همه رو پیچوندم از رئیس وپیمانکار گرفته تا همکارها ونزدیک ترین دوستها .

ایکاش میشد یک دوش آب سرد بگیرم و زیر دوش درازبکشم تا قطرات آب با فشار و از فاصله دور به صورتم بخوره بعد توی همون حالت تنم رعشه بگیره و دندونهام به شدت بهم بخوره حالت خوبیه یه جور مراقبست آدم هم دوست داره در اون حالت بمونه و هم دوست داره از این حالت خارج بشه .

مادرم همیشه وقتی که به غرغرهای من گوش میده میگه خیلی ها هستند که آرزوشونه جای تو باشند واقعا اونها چقدر بدبختند . دلم میخواد پرواز کنم از این زمین بکنم برم بالا اینقدر بالا که دیگه بترسم بعد از اون بالا بپرم پایین و خودم رو بسپرم به هوا ، سبک ، آرام ، خلاء ، پرنده ها که زیر من هستند و نه بالای سرم ،  صدای باد توی گوشم و زمین که هی بزرگ و بزرگ تر میشه .(17بعد الظهر )

هوا تاریک شده ،چشمام خون افتاده ، پاهام درد میکنه ، سرم میسوزه ، بدنم رو به زور اینطرف واونطرف میکشم ، امروز هم داره تموم میشه ، بدون لذت و تنوع ، یکنواخت ، سرد ، بیروح، خسته کننده ، کسالت بار ، همراه با کوله باری از فکر و خیال ،

 چرا من رو آفریدی ! ؟

به کدامین گناه نکرده مرا به زندگی دچار کردی؟

با چندمین تقویم زندگی من نو خواهد شد؟

چرا عدالت سخت کور وبیمار است ؟

چرا برای یکی شدن زمان نمی ایستد؟

پس کجاست منجی  وعده داده شده ؟

تا به کی باید پیر ما بدنبال جایی برای قبایش باشد؟ ((به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را ))

هوا چرا باید بس ناجوانمردانه سرد باشد ؟

چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟

چرا از شمع میگویند وقتی پر پرواز پروانه بسوخت؟

و چرا خانه ما سیب نداشت ؟

چرا می گویند یک با یک برابر نیست ؟

و چرا میگویند جهان پیر است وبی بنیاد از این فرهاد کش  فریاد ؟

و کیست که میخواند مرا؟ و به من میگوید که باید دوباره عاشق بود .

عاشق که ؟

و به کدامین امید باید شبها چشمها را بست ؟

فردایی که از آن بیزارم چرا باید بیاید ؟

چرا شب من بی پایان است ؟

چرا ؟

چرا ؟

چرا ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

نظرات 2 + ارسال نظر
لیلا پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام دانیال
من یه سوال دارم : به نظرت آفرینش چی جوری باید می بود ؟ تو همون قسمت هایی که برات سوال داشته .
ایده های خوبی داری حتما .
ما یه ضرب المثلی بین خودمون داریم : وقتی یه چیز رو می ذاری کنار یه چیز جدید به جاش ارائه بده .
از وب لاگ نوشتنت بوی کم اینجا اومدن میاد . یه بار هم نظر من رو حذف کردی . این بار هم می تونه میلیونها اتفاق بیفته . منتظرم ببینم .

رهگذر دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:12 ق.ظ

در جواب لیلا باید بگم
همه ما جایگزینی برای زندگی حال مون داریم منتها نمیتونیم به اون برسیم وگرنه سئوال شماخیلی مسخرست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد