غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

 

 

 

 

 

تنهایی

بیشترین سهم من از زندگی ست

او تنها کسی است که هرگز مرا تنها نگذاشته است

حتی برای یک لحظه

 

خیلی به من وفادار است 

همه جا ، همه وقت

حضور دارد

وحضورش مرا فرا میگیرد

 

سکوتی حکم فرما میشود هر کجا باشم و در هر شرایطی

در مهمانی ها و عروسی ها و همینطور مراسم سوگواری

و فقط همان صدا میآید

صدای جریان سیال فضا

مانند همان صدایی که در گوش ماهی ها  در بچگی گوش میکردیم

صدای باد نیست

صدای دریا هم نیست

یک موج بخصوصی است

برای من مانند آژیر خطرست

و میگوید من آمدم

من تنهایی هستم وآمده ام تا با تو باشم

 

به اشکال مختلف با من بازی میکند

مرا میگریاند

میخنداند

مستم میکند

به نماز خواندن وادارم میکند

دیکته میگوید ومن مینویسم

میرقصاندم

در خلصه می بردم 

 ولذت میبرد

از او فقط همان صدا میآید

همان موج که فقط برای من تولید شده است

 

زجر میکشم از این تنهایی

اما اگر نباشد دیوانه میشوم

مردم گریز شده ام

الکی لبخند میزنم در جواب سئوالهایشان که نمیشنوم چیستند؟

 واقعا صداها را نمیشنوم

شاید هم گوشهایم میشنوند اما مغزم نمیتواند تحلیلشان کند!؟

 

بعضی ها فکر میکنند من خودم را میگیرم

اما کسی نمیداند این تنهاییست که مرا گرفته

با تمام وجودش مرا فشار میدهد

نفسم بالا نمیآید

و ناگهان مرا ول میکند

زیر پایم خالی میشود

دلم هری میریزد

او برای لختی میرود

واحساس خستگی میکنم

سرم به سوزش میافتد

انگار تمام انرژی بدنم تخلیه شده است

دهانم گس میشود و تلخ میشود همه مزه ها

انگار کوه کنده ام

احساس میکنم له شده ام

 

خیلی زود دلم دوبار ه برای تنهایی تنگ میشود

به جز او مونسی نداشته ام در این سالها

میدانم باز هم میآید

جایی نمیتواند برود

میدانم او نیز به من عادت کرده است

که هر دو دراین سالیان میشناسیم همدیگر را

آی تنهایی  ، آی تنهایی

کاش میتوانستم تو را قسمت کنم با دیگری

 

 

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست 

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

نظرات 3 + ارسال نظر
خاک‌نهاد پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:26 ق.ظ

سلام...
فعلا همین...

(کاش بیاد اون روزی که بتونم یه کاری کنم...)

نرگس یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:41 ق.ظ

حرفهاتون از ته دل منه !
انگار من گفتم و شما نوشتید!

نگار یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:48 ق.ظ

گذری داشتم رد میشدم
کلمه تنهایی رو توی گوگل سرچ کردم رسیدم به وبلاگ شما
بیست بار تا الان خوندمش
فکر میکردم من تنهاترینم اما میبینم شما هم این حس رو دارید
خوشحالم از اینکه امروز وبلاگ شما رو دیدم
امروز واقعا به دادم رسیدید و من رو از یک وضع بد روحی نجات دادید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد