غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است

 

 

 

 

 

این یک شکوائیه است

برای کسی که نمی داند ، نمی تواند و یا نمی خواهد

دلم برای نوشتن تنگ شده بود

حرف زیادی برای نوشتن نیست

دلم دوباره می گیرد

کاش یک کلبه در جنگل داشتم

دقیقا وسط جنگل

آن وقت من بودم و کلبه و تنهایی

روزها در مه بود کلبه

هر وقت پنجره را باز میکردم

از یک طرف مه بداخل می آمد واز طرف دیگر بیرون می رفت

همه وسایل داخل کلبه چوبی بود

خورشید نبود و گرمایش از پشت ابرها می آمد

از کلبه های شکار بدم می آید از این ها که کله بز و گوزن و خرس به دیوار شان می کوبند

کلبه من در پیچکی نهان بود

که همه خانه را از بیرون و داخل دیوار به دیوار فرش کرده بود

شاید یک شومینه هم داشته باشد

اما نه مثل این شومینه هایی که اشراف دارند و  از سنگ های گرانقیمت است

یک شومینه که ساده باشد

و چوبهای نیمه خیس را که کاملا خشک نشده اند بخاطر خیسی و مه فراوان ، در آتش می سوزاندم

کنار شومینه روی کف کلبه دراز می کشیدم

و دستهایم را زیر چانه ام می زدم و به آتش نگاه می کردم

گه گاهی چوبها در آتش می تر کیدند و ترکه هایشان به روی زمین می افتاد

و صدا هم بود که از بیرون می آمد

صدای پرندگان و حیوانات وحشی

گاهی زوزه گرگی

و گاهی صدای پرنده ای که از ترس داشت می مرد از خالی دیدن لانه و نبودن بچه ها

نمی دانم جنگل های شمال جغد دارد یا نه

اما اگر داشته باشد از صدایش خوشم می آید

فقط در فیلم ها صدایش را شنیده ام

حیوان باکلاسی است

یک جورهایی روشنفکر است نمیدانم چرا یاد صادق هدایت میاندازد مرا این جغد

جنگل باید در کوه باشد یا شاید هم روی کوه جنگل سبز شده باشد

کاش در جنگل یک کلبه داشتم

صدای شب آن هم در جنگل

صدای وهم

و صدای همه اسیران جنگل

کاش در آرامش بودم

چرا نمی توانم

من خودم نمی خواهم و این را می دانم

من به این نکبتی که هستم تن داده ام

مگر کسی جلوی من را گرفته

می توانم همین الان بروم در پارکینگ و سوار ماشین شوم

با تلفن خبربدهم که شب خانه نمی روم

یکراست جاده شمال و رسیدن به جنگل و همه این حسرت ها بر طرف می شود

اما این رویا ها فقط روی کاغذ قشنگ است

فقط در خیال

همین که به جنگل برسم

اولین سئوال این است

خوب این هم جنگل حالا چی ؟

من باز هم راضی نخواهم بود و این مشکل بزرگی است برای کسی که خودش هم نمیداند چه
می خواهد

برای یکبار هم که شده باید پاسخ خودم را بدهم

من چه چیزی از این دنیا می خواهم

درد من این است که خودم هم نمی دانم

و وقتی پاسخش را بدانم راحت میشوم

یعنی تکلیفم با خودم معلوم می شود

وقتی بدانم چه می خواهم می نشینم و با خودم سنگها را وا می کنم

یا می توانم  و یا اینکه نمی توانم

به هر حال از این وضع که دارم بهتر است .

البته این را هم روی کاغذ فکر می کنم

شاید وقتی دانستم باز هم هیچ اتفاقی نیفتد

وباز هم بگوبم

حالا چی؟

 

 

 

 

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
 و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد
بهانه ها مهم نیست
 اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
 اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان ،‌بهنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
 مرگ ، مرگ ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
 دیگر بس است مرثیه ،‌دیگر بس است گریه و زاری
 ما خسته ایم ، آخر
 ما خوابمان می اید دیگر
 ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موجهای خاموش آرامشیم
 با صخره های تیره ترین کوری و کری
 پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
 بسته است راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد
 شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
 کاین جا نه میوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ
 تا پر کنید هر چه توانید و می توان
 زنبیلهای نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید
 یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
 و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید

 

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
خاک‌نهاد دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:46 ب.ظ

چی بگم...

از مه گفتین٬ یاد ۴ سال پیش افتادم که باید یه مسیر طولانی رو تنها٬ توی یه مه خیلی غلیظ پیاده می‌رفتم... فوق‌العاده بود٬ پاهام رو نمی‌تونستم ببینم... حتی دستهام رو... انگار چشمام توی دنیا تنها بودن...
یه حس عجیبی بود... عین زندگی بود٬ از یه قدم جلوتر خبر نداشتی٬ گنگ ٬ مبهم و پر از تنهایی...
دلم نمی‌خواست اون دقایق تموم بشه... داشتم زندگی رو به چشم می‌دیدم...

مورچه شماره یک سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:16 ق.ظ

{من به این نکبتی که هستم تن داده ام }
جمله ای که می توان ساعتها ،روزها، ماهها،سالها وشاید تا آخر عمر به آن فکر کرد.
چطور می شود که کسانی که بهترین هستند راجع به خود بی رحمانه به قضاوت می نشینند. و این از نهایت خرد و دانایی است

نرگس سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:10 ب.ظ

خیلی وقت بود این قدر خوب ننوشته بودید
این تاپیک شما ارزش این را دارد که برایش نظر نوشت .واقعا خوب بود.بدون تعارف میگویم من خیلی لذت بردم و متشکرم

سوما سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:36 ب.ظ http:///www.sooma17.blogfa.com

توی این سرزمین سرد و تاریک آدم از بودن با دیگران فرار می کنه و می خواد که تنها باشه . یه جورایی جمع دست به دست هم می دهند تا آدمی دق کنه . ولی وقتی می ری یه جای دور که دست هیچ کس بهت نمی رسه. دلت می گیره حالا تنهایی می خواد آدمو بکشه . یعضی وقتها صدای نفسهای آدمی که شنیده می شه مثل ناقوس مرگ توی کلیسای تنهایی است. یادمون باشه اگر همین ادمهای احمق و کودن دور و ورمون نبودند هیچ چیزی نداشتیم تا بهش بخندیم . کمتر سوژه ایی داشتیم تا در موردش بنویسیم . شاید کمتر غصه می خوردیم و کمتر اشک می ریختیم . عجب است این انسان.
خیلی سراغ تنهایی نرو چون هر کجا بروی خودت را با خود می بری و این خود آدم است که شیرینی و یا تلخی زندگی را برایمان معنا می کند.
موفق باشید

خاک‌نهاد شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:51 ب.ظ http://akharinharfa.blogsky.com

این کامنتی که از «مه» براتون گفتم رو خیلی دوست دارم...
شاید چون احساس اون روزم فوق العاده بود...
نمی‌دونم چقدر تونستم حسم رو برسونم و چقدر تونستین با ذهنم و با احساسم همراه بشین...
می‌دونم ٬ بیانم خیلی ضعیفه...

:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد