غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

ای سکوت ای مادر فریاد ها

 همیشه از اینکه متفاوت باشم لذت برده ام شاید عقده ای باشم اما دوست دارم متفاوت باشم البته نه تابلو! برای همین از اول هر وقت به  مهمونی میرفتیم من خودم رو قاطی بزرگترها  میکردم ووقتی با بچه ها بازی میکردیم من ادای بزرگتر ها رو درمی آوردم این اخلاق من باعث شده بود که محبوب دخترهای همبازی و مورد تنفر پسرها واقع بشم .

اما الان چنان دلم برای اون دوران تنگ شده که نگو ونپرس حاضرم یک لحظه به اون دوران بچگی برگردم . دلم برای امامزاده رفتن با مادر بزرگ ،  حموم رفتن با آقاجون وتمام خرابکاریهایی که با پسر عموها میکردیم تنگ شده حتی برای پسر عموم که الان سالی یکبار هم نمیبینمش وشاید بهتره بگم نمیخوام ببینمش تنگ شده .این پسر عموی من خیلی بدبخت بود وهمیشه کتک های خرابکاری نصیب اون میشد .دلم میخواست یکبار دیگه مثل گذشته ها میرفتیم شمال اون موقع هر شب آخر شبها میرفتیم آتیش بازی لب دریا و کلی حال میکردیم

الان احساس میکنم همه چیز، و خودم رو در گذشته جا گذاشتم .این خیلی سخته که آدم آینده ای رو برای خودش متصور نباشه .

زندگی کنم که چی!

من اینقدر بدبختم که جرات خود کشی هم ندارم و این قوز بالا قوزه یعنی تا گردن فرو رفتن توی لجن . شاید بقیه هم مشکلات من رو داشته باشند شاید هم بیشتر اما مشکل من اینه که نمیتونم خودم رو گول بزنم من از این کلمه متنفرم

خدابزرگه

هر وقت یک گندی به کار ما میخوره سریع یاد خدا میافتیم واون هم که انگار منتظره  تا ما التماسش کنیم، و صد البته اجابت نکنه ، و کون ما رو بسوزونه .نمیدونم چه جوری میشه با این خدا حرف زد رو در رو، من خیلی وقتها این شعر فریدون مشیری رو با خودم تکرار میکنم

ای ستاره ای ستاره غریب

ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم

پس چرا خدا به داد ما نمیرسد

ما صدایه گریمان به آسمان رسید

از خدا چرا صدا نمیرسد

نمیدونم چه لذتی میبره این خدا از بدبختی کشیدن ما ،  خوب چی میشد همه رو در صلح و صفا وآرامش میآفرید یعنی چه هدفی داشته که این بلا رو به سر ما آورده از یک کلمه دیگه هم متنفرم

امتحان اللهی

 مثلا زلزله میاد همه میمیرند اون وقت میگن امتحان اللهیه .خوب چرا باید یک عده نفله بشند تا دیگران امتحان پس بدند این چه امتحانیه که از اولش نتیجش معلومه ؟ حتما این کارهای خدا یک حساب و کتابی داره که من نمیفهمم و هیچ کس هم انگار قرار نیست ما رو از تاریکی جهل بیرون بیاره . اهالی دین که تره هم برای من کافر خورد نمیکنند و تا حرف میزنیم میگن استغفرالله ، بقیه هم که یا سکولارهای دو آتیشن یا از ایسم هایی  حرف میزنند که من نمیتونم حتی مکتب فکری اونها رو تلفظ کنم چه به رسه  به ادراک واستنباط .خیلی دلم میخواد یک آدم صاف و ساده پیدا بشه تا جواب سئوالهام  روبا منطق ودلیل بده .

خود خدا هم که طاقچه بالا میذاره واصلا حال نمیده یکبار که بچه بودم چهل روز مداوم یک دعا رو از مفاتیح میخوندم که روز چهلم آقا رو ببینم و باهاش حرف بزنم نه تنها نیومد تازه وصله ناپاکی هم به ما زدند که حتما دلت پاک نیست یا لایق معرفت نیستی ! من توی سن 12-10 سالگی چه گناه کبیره ای میتونستم مرتکب شده باشم که از من رو برگردونند .

نمیدونم خودم هم دارم دیوونه میشم ایکاش میشد با خدا رو در رو حرف زد .اون موقع چنان سئوال پیچش میکردم که از خلقت من پشیمون بشه .اما باز هم سکوته وسکوت !

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
 تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
 من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
 

  

 

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

حالم از این مردم بهم میخورد(البته مطمئنم که آنها هم چنین حسی نسبت به من دارند) خودشان دوست دارند تا بهشان دروغ بگویی اصلا راستگویی مرده ست مردانگی را هم که اگر دیدید سلام ما را به او برسانید وبگویید خیلی نامردی !

هر بار، با کسی آشنا میشوم میگویم او لیاقت شنیدن حرفهای مرا دارد اما طولی نمیکشد که این نحسی همیشگی یقه هر دومان را میگیرد وطرف میرود به جایی که دیگر حاضر نیست جواب سلام ما را هم بدهد

خودم هم در خلقت خودم وا مانده ام که چه آفریدهای ای دادار بلند مرتبه، که هیچکس را توانایی تحمل کردنش نیست و چقدر بدبختم خودم که مجبور به تحمل خودم هستم

 

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
 می خواستم که گم بشوم در حسار تو

 این سوت آخر است و غریبانه می رود
 تنهاترین مسافر تو از دیار تو

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

 

یکماهی میشود که سال تحویل شده است و من همچنا ن در پارسال مانده ام با همان غمها وهمان افکار آزار دهنده .دوستی مرا نصیحت میکرد به تماشای زیبایی های دنیا و سخت نگرفتن زندگی حدود 2 ساعتی با هم صحبت کردیم دراوسط بحث سیگاری روشن کرد و من برایش با دلایل خودم که نمیدانم از کجا آورده ام توضیح میدادم واز او سئوال های بیجوابی میپرسیدم اوایل طفره میرفت اما کم کم نرم شد در اواخر بحث سردرد گرفت وذیق وقت را بهانه کرد وادامه را به آینده موکول کرد .از اینکه دنیای ساختگیش را خراب کرده بودم ناراحت بود و عصبانی. فردایش درخیابان دیدمش اما انگار او نمیخواست مرا ببیند یعنی مطمئنم که مرا زودتر دیده بود وترس ادامه بحث یا حتی یادآوری شب گذشته خودش را به بیراهه زده بود حتما همان شب رفته خانه وزنش پرسیده چرا ناراحتی و او هم گفته فلانی را میشناسی بنده خدا دیوانه شده داشتم نصیحتش میکردم و از این حرفها. خودم را هزار بار لعنت کردم که چرا زندگی بدبخت را خراب کردم اصلا چرا من باید یاس و ناامیدی خودم را همه جا ببرم .مگر دیگران چه گناهی کرده اند که باید مرا تحمل کنم.اما من که به آنها کاری ندارم آنها خودشان به سراغ من میآیند یکی دلش برای من میسوزد و میگوید جوانی به رعنایی شما که نباید آشفته باشد ، تا کمی با او صحبت میکنم از من فرار میکند ودیگر نمیخواهد تا ثواب کند وجوانی را نجات دهد .دیگری عاشقی سینه چاک است که قلم من او را محسور کرده است وآرزو دارد تا من روزی از او بنویسم در اولین برخورد وقرار عاشقانه وقتی من را سرد وسخت میبیند توی ذوقش میخورد و فردایش تلفن میزند و میگوید من دیشب خیلی فکر کردم دیدم که اگرمن در زندگی شما باشم مزاحم پیشرفت شما میشوم و ممکن است نتوانید دیگر آثار هنری خلق کنید دقیقا منظورش این است که من به دنبال شوهر میگردم وشما آنقدر ها که فکر میکردم رمانتیک نیستید .چند وقت پیش با یک خانم روانشناس آشنا شدم اویل موش آزمایش گاهیش بودم وبر روی من تحقیق میکرد اما وقتی استادش گفته بود که همچنین فردی با این مشخصات روانی که توصیف کردید وجود ندارد و او را مردود کرده بود ، به من زنگ زد وگفت خدا جوابت را بدهد که مرا سر کار گذاشتی و اینکه مجبور شده دوباره تزش را ازنو باز نگری کند و همه اش تقصیر من است.

از این داستانها در زندگی من زیاد است شاید هزار ویکی نباشد اما نزدیک است به این تعداد .راستی یادم رفت بگویم یکبار استاد معارف دانشگاه میخواست مرا به راه راست هدایت کند ترم اول یک بیست به ما داد تا ترم بعد هم با او درس برداریم دقیقا یادم هست برای او1 آیه و 2 حدیث جعلی ومن در آوری نوشته بودم که مطمئنم هیچ یک از ائمه نگفته بودند خدا مرا ببخشد .به هر حال کم کم کار به جایی رسید که من را به کمیته انضباطی بردند و یک تعهد گرفتند که به اساتید بی احترامی نکنم .چنان بلایی بر سر اعتقادات پوشالی این شخص آوردم که فکر میکنم در آن دنیا شیطان یک جایزه مشتی به ما بدهد .نه اینکه از خودم تعریف کنم وبرای خودم نوشابه باز کنم نه ! این مردم اینقدر حمارند که میشود با چند تا سئوال نابودشان کرد چون هر هری هستند وهمه چیز را قبول دارند چون پدرانشان داشته اند و هر وقت هم کم میاورند میگویند  استغفر الله و ربی والتوبه الیه  دقیقا یعنی اینکه شما کفر میگویید

گذشته از اینها دلم تنگ است، نفسم سنگین است ، سینه ام سخت بدرد آمده وانگار یک انرژی هسته ای غنی شده در راکتور مغزم دارد انرژی آزاد میکند دارم از NPT  خارج میشوم چرخه سوخت اتمی من کامل شده است دارم منفجر میشوم . اما اگر بترکم و منفجر شوم هیچ اتفاقی نمیافتد نمیگویم همه خوشحال میشوند اما یک مخالف  کم میشود و همین برای دیگران کافی است میدانم که همه میگویند من عاشقش بودم واقعا هر وقت شعر میگفت انگاراز ته قلب من بود اما اگرهمان لحظه بگویند یکی از اشعار مرا بخواند میگوید حالا وقت گیر آورده اید او مرده است وشما فکر شعر هستید . بیچاره مادرم او تنها کسی است که نارا حت میشود و حتما مثل همیشه برای من دعا میکند وبرای خودش تا زودتر بمیرد وپیش من بیاید ، تا برای من گل گاو زبان دم کند وهر وقت سرم درد گرفت چهل بار آیه الکرسی بخواند ودر لیوان اب زمزم فوت کند وبه من بدهد تا بخورم وخوب شوم وپدرم را مجبور میکند تابرایم اسپند دود کند و خودش میگوید بترکد چشم حسود اگر باز هم خوب نشدم به افصل خانم میگوید برایم تخم مرغ بشکند وافصل خانم با آن دستهای چاقش روی تخم مرغ با زغال خط میکشد واسم میبرد بیچاره آن کسی که تخم مرغ به اسم او میشکند در کمتر از یک ثانیه مادرم با ناله و نفرین تمام خاندان او را نفرین میکند طوری که من مطمئنم از فردا حتی گربه هایی که از روی بامشان رد میشوند به درد لاعلاجی مبتلا خواهند شد و یکی یکی سقط میشوند.

ایکاش مادرم جای خدا بود آن زمان حتما من یکی از پیامبران اولی العزم بودم ومیتوانستم معجزه کنم وشفا بدهم . بیچاره پدرم که همیشه در سایه من بسر برده دلم برایش میسوزد هیچ وقت خوب درکش نکردم مرد فداکاریست ساکت است وز حمتکش با کارگری مرا بزرگ کرد تنها فرزندش را و حالا نشسته تا بیبند من چی میشوم الحمد الله ظاهر را خوب حفظ کرده ام و او هر جا که مینشیند از من میگوید واقعا پدر و مادر من چقدر بدبخت هستند که من تنها دلخوشی آنها هستم

ایکاش کسی پیدا میشد و با من همفکر میشد تا خودم را پیدا کنم .اما نه مطمئنا کسی پیدا نمیشود اگر هم پیدا شود دیوانه میشود و بدبخت میشود وبازهم من تنها میشوم ...!!!