غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

غریبه آشنا

بزودی غریبه ها آشنا میشوند وآشنا ها غریبه

تو نیستی که ببینی

 

 

این روزها بد جوری پریشونم ، شاید برای اینه که میخوام کارم روعوض کنم ، به دلایلی شخصی باید از تهران برای مدتی برم و این تغییر بزرگ داره منو اذیت میکنه علاوه بر اینکه از دست دادن شرکتی مثل سایپا و رفتن به یک شرکت کوچکتر اون هم در شهرستان نمیتونه خیلی امیدوار کننده  باشه  همه دارند میان تهران و من دارم میرم اما دلیل نا راحتی من این نیست

من دارم از تنهایی وخود آزاری رنج میبرم  .نمیدونم این خدا چقدر منو دوست داره که بجای همه چیز این حس رو درمن قرار داده بعضی وقتها حس میکنم خیلی ضعیفم اصلا من دم دمی مزاجم یعنی یه روز آفتابیم و یه روز ابری خودم هم هیچ وقت نمیدونم باید چیکار کنم .

به هر حال با خودم میگم این روزها هم میگذره .از وقتی بهمن مرده ، دیدم به زندگی عوض شده باباش مسافر کش بود با بدبختی بزرگش کرد ، مادرش مریض بود وتازه مستاجر هم بودند بعد زد ورشته مهندسی مکانیک دانشگاه ازاد قبول شد سال 77 بود یا 76 یادم نیست دقیقا ، با هزار زور و زحمت 4 ساله لیسانس گرفت از شانس بدش سربازی افتاد توپخونه تازه یک  سالی بود کارت پایات خدمت گرفته بود و داشت میرفت سر کار کمک خرج خانواده شده بود ، من عروسی بودم کرج ،  اومدیم یه گوشه  باغ بچه ها لبی تر کنند وسیگاری بکشند من هم داشتم با پسر عموم طبق معمول در مورد کار صحبت میکردیم موبایلم زنگ خورد محسن بود تعجب کردم کم پیش میاد زنگ بزنه اونهم بعدالظهر 5شنبه ، بعد از یک سلام وعلیک معمولی وبی مقدمه موضوع مرگ بهمن رو گفت در جا نشستم زمین پاهام سست شد سرم گیج رفت دیگه نفهمیدم چی گفت فقط گفت تسلیت میگم و قطع کرد .

اولش خواستم بروم نیارم اما چهرم همه چیز رو معلوم میکرد همه ریختند دورم وفهمیدند که خبر بدی بوده اون شب بعد مهمونی توی راه تا خونه همش یادش بودم ای خدا چقدر بی معرفتی تو اگه خوشی کرده بود دلم نمیسوخت بدبخت هیچی به خودش ندید ورفت مگه چی میشد حالا این بدبخت چن روزی بیشتر زنده میمومند مگه چیزی از تو کم میشه

مراسم هفتمش کم از کربلا نداشت دو تا ماشین عروس براش گل زده بودن و جوونهای فامیل طبق دامادی براش سر گرفته بودن مادرش حنا درست کرده بود ودست بچه ها میذاشت مادرش میگفت به عروسی بهمن خوش اومدید . پدرش چند روزه 20 سال پیر شده بود و به زور خودش رو میکشید وراه میرفت انگار روح توی بدنش نبود برادرکوچیکش تاما رو دید خودش رو پرت کرد توی بغلمون و گریه کرد .اینقدر حالم بد بود که داشتم میمردم باورم نمیشد که به همین راحتی از بین ما رفته . مادرش خیلی حالش بد بود داشت کر میکشید و بلند بلند داد میزد پسرم بلند شو دوستات اومدند دنبالت ، تو که اونها رو هیچ وقت معطل نمیکردی اما بهمن نیومد خیلی منتظر شدیم اما نیومد که نیومد.

بعد مرگش خیلی فکر کردم ،‌راستشو بخواین خیلی ترسیدم ، فکر میکنم وقت تنگه وشاید دیگه نتونم اشتباهات رو جبران کنم ، باید کاری بکنم!

حالا بعد از مرگ بهمن تصمیم گرفتم بیشتر فکر کنم میخوام بیشتر اززندگی لذت ببرم وبه گفته ای دیگه میخوام زندگی کنم

من باید دوباره خودم رو پیدا کنم و تلاش کنم تا تغییرات لازم برای درک مفهوم زندگی رو بوجود بیارم .

 

 

 

تو نیستی که ببینی
 چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
 چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
 مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
 نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

 

کاش میشد دوباره باران ببارد

کاش میشد دوباره باران ببارد

کاش میشد دوباره زمان را گم کنیم زمانی که از خواب بعدالظهر پاییزی برمیخیزیم

کاش میشد دوبار هوا نمناک شود

وکاش میشد بچه های محل را دوباره جمع کنم وهمه روی پله خانه مش قاسم بشینیم و حرف بزنیم، از آرزوهایمان بگوییم ودلاوریهای پدران وبرادرانمان و همه صف بکشیم تا پدرم پول بدهد و لواشک بخریم

و بخندبم به همه زیبایی ها ومش قاسم دوباره بیاید وروی پله آب بریزد تا ما روی پله نشینیم و ما او را هو کنیم و او به ما فحش بدهد .

کاش دوباره به کوچه های جنوب شهر برگردم جایی که خانه عزیز جان بود و همه صفا بود ویکرنگی ، آن زمان خبری از دارایی و فخر فروشی نبود همه مثل هم بودیم فقیر وشاد و امیدوار به تغییر در وضع زندگی

یادش بخیر یک سعید بود که نصف عمرش را در صف نانوایی سپری کرده بود خانواده ای داشتند ده نفری و تهیه نان این خانواده بر عهده سعید بود .ازمدرسه که میامدیم یکراست میرفت نانوایی هفت ، هشت سالی کارش این بود بیچاره مادرش از بس زایمان کرده بود واز بس بچه داری خیلی زود مرد دلم برای سعید میسوخت مادرش را بردند قم دفن کردند .زن خوبی بود مادرش و مهربان بود اصلا بچه ها را دوست داشت وهمین ها بودند که باعث مرگش شدند به آسانی

دلم میخواست دوباره در زمینهای خاکی فوتبال بازی کنم و با پس انداز چند ماه بروم کفش ملی و از آن کفشهای میخ دار 200 تومانی بخرم این کفشها با آن نوک سفت و محکمش جان میداد برای قلم کردن پای همبازی ها

دلم میخواست دوباره بروم بازارچه سپه وبرای اقاجان نان سنگگ بخرم بیچاره دندان نداشت وفقط یکی یا دو تا داشت نهایتا . وچقدر دعا میکرد بیچاره پیر مرد و من که برای گرفتن یک 5 تومانی چه کارها که نمیکردم .

کاش عزیز جان زنده بود حتما الان غوره های درخت مو را کنده بود و داشت آبغوره میگرفت برای همه دختر ها وپسرهایش وآنها را روی طاقچه میگذاشت توی حیات رو به افتاب تا خوشرنگ شوند و جا بیفتند .عجب درختی بود این درخت مو مادرم برگهایش را میکند وبا آن دلمه درست میکرد پسر خاله های از خدا بیخبر شراب میانداختند با ان دبه دبه . و فقط آقاجان بود که اب میداد وکود میریخت و ما که گهگاه با دختر اقدس خانم پشت برگهایش قایم میشدیم تا با همه زن وشوهر بازی کنیم در آن عالم بچگی، اسمش راحله بود ،دختر اقدس خانم را میگویم ادای بالا شهریها را در می آورد و به من میگفت عزیزم ناهار چی میخوری برات درست کنم و من هم مثل عمورضا ژست میگرفتم ومیگفتم الویه درست کن یا ماکارونی ، غذاهای مورد علاقه ام بودند در بچگی ، وچه خنده ها میکردیم در پشت این درخت مو که برگهایش دلمه میشد ومیوههایش خوراک میهمانها و گاهی شراب میشد برای مجید و بقیه بزرگترها و آبغوره میشد و گاهی هم مویز میشد برای زمستان .

کاش برمیگشتیم به آن دوران کاش میشد برای همیشه از این حال خارج میشدم .باز هم تهوع دارم وسرگیجه  ، سرم وچشمانم به شدت میسوزند .گاهی اوقات فکر میکنم که دیگر انگیزه ای برای ادامه ندارم اما نمیدانم که چه میشود همینطور به حال خودم رها میشوم ودوباره امیدوارمیشوم وباز هم به حال خودم رها میشوم و افسرده میشوم ومریض و از خودم بدم میآید  .

سیزده خط برای زندگی

۱- دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه بخاطر شخصیتی که من از تو میگیرم

2-هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود

3-اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

4-دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

5-بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

6-هرگز لبخند را ترک نکن، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.

7- تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

8-هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.

9-شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می‌توانی شکر گزار باشی.

10-به چیزی که گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.

11-همیشه افرادی هستند که تو را می‌آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی.

12-خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می‌شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.

13-زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری