-
تو چنین کردی !
پنجشنبه 21 دیماه سال 1385 14:07
هرگاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد تو او را خراب کردی خدایا ! به هرکه و به هر چه دل بستم تو دلم را شکستی عشق هرکس را به دل گرفتم تو قرار از من گرفتی هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم در سایه امیدی و به خاطر ارزویی برای دلم امنیت بوجود آورم تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم...
-
دلم گرفته مثل همیشه
شنبه 9 دیماه سال 1385 16:33
آری ،مرگ انتظاری خوف انگیز است؛ انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد مسخی است دردناک که مسیح را شمشیر به کف می گذارد در کوچه هائی شایعه، تا به دفاع از عصمت مادر خویش بر خیزید، من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک، وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده هرگز از مرگ نهراسیدهام اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود. هراس...
-
بگو کجاست مرغ آفتاب
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1385 14:46
دلم گرفته تو که اون بالایی ، توی این ماه که میگن مهمونی دادی پس چرا جواب منو نمیدی،حتما مهمونات زیادند و وقت نداری، کاش مرد ومردونه یکبار باهام حرف میزدی نه از زبون کسه دیگه ،خودت با من رو در رو ،مگه چی میشه، خوب من نمیتونم از روی شواهد تو رو درک کنم اصلا من نفهمم ،همه که مثل هم نیستند ، دوست دارم به من بگی چی شد که...
-
تو نیستی که ببینی
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 16:37
این روزها بد جوری پریشونم ، شاید برای اینه که میخوام کارم روعوض کنم ، به دلایلی شخصی باید از تهران برای مدتی برم و این تغییر بزرگ داره منو اذیت میکنه علاوه بر اینکه از دست دادن شرکتی مثل سایپا و رفتن به یک شرکت کوچکتر اون هم در شهرستان نمیتونه خیلی امیدوار کننده باشه همه دارند میان تهران و من دارم میرم اما دلیل نا...
-
کاش میشد دوباره باران ببارد
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 13:26
کاش میشد دوباره باران ببارد کاش میشد دوباره زمان را گم کنیم زمانی که از خواب بعدالظهر پاییزی برمیخیزیم کاش میشد دوبار هوا نمناک شود وکاش میشد بچه های محل را دوباره جمع کنم وهمه روی پله خانه مش قاسم بشینیم و حرف بزنیم، از آرزوهایمان بگوییم ودلاوریهای پدران وبرادرانمان و همه صف بکشیم تا پدرم پول بدهد و لواشک بخریم و...
-
سیزده خط برای زندگی
شنبه 17 تیرماه سال 1385 15:30
۱- دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه بخاطر شخصیتی که من از تو میگیرم 2-هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود 3-اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد. 4-دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس...
-
چرا عدالت سخت کور وبیمار است ؟
دوشنبه 8 خردادماه سال 1385 15:24
امروز از او روزهای سگیه که اصلا حوصله کسی ر و ندارم. از صبح که بلند شدم یک بوی گندی دماغم رو پر کرده ، احساس میکنم بدبوترین جورابها و فاضلابهای دنیا دارند این بو رو تولید میکنند و من به ناچار در حال استنشاق اون هستم ، حالت تهوع دارم و چنان سردردی دارم که با پلک زدن هم سرم درد میگیره(8 صبح) سرم شلوغه و کلافه شدم باید...
-
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 18:55
تمام استخونهای بدنم درد میکنه از بس که پشت این سیستم نشستم و کار کردم حالم داره از این زندگی بهم میخوره نه میتونم رهاش کنم و نه میتونم تحملش کنم ایکاش کامپیوتری اختراع نشده بود ایکاش هنوز هم مثل قبل مردم برای هم نامه مینوشتند و مدت ها منتظر میموندند تا جواب نامشون برسه ایکاش همه محاسبات مهندسی و کارهای مربوط به اون...
-
چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 16:52
قرار شده تا این ۵شنبه ۲۸ اردیبهشت با بچه های انجمن باران دوباره دور هم جمع بشیم خیلی ساله که دور و بر این جمع ها نرفتم راستشو بخواین میترسم .دوباره دارم یاد روز های خوب دانشجویی و فعالیت هامون میافتم نمیدونم چی میشه اما باید برای خودم کاری بکنم .دیگه وقتشه اگه نجنبم دیر میشه وهمه چیز از بین میره من هنوز زندم ونفس...
-
ای سکوت ای مادر فریاد ها
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 11:23
همیشه از اینکه متفاوت باشم لذت برده ام شاید عقده ای باشم اما دوست دارم متفاوت باشم البته نه تابلو! برای همین از اول هر وقت به مهمونی میرفتیم من خودم رو قاطی بزرگترها میکردم ووقتی با بچه ها بازی میکردیم من ادای بزرگتر ها رو درمی آوردم این اخلاق من باعث شده بود که محبوب دخترهای همبازی و مورد تنفر پسرها واقع بشم . اما...
-
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 13:34
حالم از این مردم بهم میخورد(البته مطمئنم که آنها هم چنین حسی نسبت به من دارند) خودشان دوست دارند تا بهشان دروغ بگویی اصلا راستگویی مرده ست مردانگی را هم که اگر دیدید سلام ما را به او برسانید وبگویید خیلی نامردی ! هر بار، با کسی آشنا میشوم میگویم او لیاقت شنیدن حرفهای مرا دارد اما طولی نمیکشد که این نحسی همیشگی یقه هر...
-
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 18:00
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم تا روشنم شد : در میان مردگانم...
-
کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 16:03
چه جای ماه که حتی شعاع فانوسی درین سیاهی جاوید کورسو نزند به جز طنین قدمهای گزمه سرمست صدای پای کسی سکوت مرتعش شهر را نمی شکند به هیچ کوی و گذر صدای خنده مستانه ای نمی پیچد کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟ چراغ میکده آفتاب خاموش است فریدون مشیری امروزها هیچکس نیست تا درگوش من نجوا کند .امروزها بیشتر مینویسم به...
-
چرا خدا به داد ما نمیرسد
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1384 08:04
ای ستاره ای ستاره غریب ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم پس چرا به داد ما نمیرسد ما صدای گریه مان به آسمان رسید از خدا چرا صدا نمرسد باز هم صدا میکنم اما انگار خبری نیست ، از صدای مرده ای هم ردپایی نیست دلم مخواهد بدانم آیا صدای مرا میشنود؟ آیا او میداند که با من چه کرده است؟ آه خدایا سخن بسیار است و تو همچنان خموش میپرسم...
-
مجید واوستا
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1384 07:59
امروزطبق معمول بعد از ناهار همه بچه ها دورمیز من جمع شده بودند و داشتند صحبت میکردند وقت ناهار ونماز شرکت یک ساعته و بچه ها از یک ربعش برای ناهار وبقیش برای صحبت کردن واحیانا استراحت استفاده میکنند . کلا واحد ما شامل سه دپارتمان مختلف میشه که توسط سه رئیس مجزا اداره میشه توی واحد ما حدودا 30 نفر کار میکنند که 9 نفر...
-
چه قدر مردن خوب است
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 09:35
من این روزها مثل بقیه روزها حالم خرابه و عین مجید آقای ظروفچی جوبچی(بهروز وثوقی توی سوته دلان) بد جوری توی سرم دنگ دنگ میکنه بعضی وقتها فکر میکنم هیچی توش نیست و من الکی دارم به خودم فشار میارم تو این وسط هیچکس هم نیست بگه بابا خرت به چند من البته گفتنشون هم فایده نداره چون اونها وضعشون از من بدتره حداقل من به دیوونگی...
-
تاسوعا و یاد فاطمه
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1384 13:54
پس فردا روز تاسوعاست و ما طبق سنت چندین ساله مراسم داریم و غذا میپزیم .صبح به مامان زنگ زدم همه چیز برای تاسوعا آمادست مامان ودایی امیر کپسولهای گاز رو هم که تنها کار باقیمانده بود پر کردند وفردا که من میرم قزوین قراره خاله و حاج آقا رو هم با خودم ببرم. اما چیزی که میخوام براتون تعریف کنم داستان دیگه ای : ما هر ساله...